شعر طنز
هم‌چنان می‌گردیم

به سراغ من اگر می آیید
در نمایشگاهم
در نمایشگاه جاهایی است
که نهانخانه ی عقل بشری نیز در آن حیران است
در نمایشگاه رگ های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از شعوری که همه دست فروشان دارند

میشود دید اینجا
همه جا نام کتاب است و
به کامِ
شکم و بوفه و مد.

آش باید خورد
دوغ باید نوشید.

فست فود
فلسفه دارد مردم!

در نمایشگاه
میشود دید دیدنی هایی را

من کتابی دیدم که علف در آورد
قد نیزار جنوب

و کتابی را که
شده بود افسرده

چشمم افتاد به یک غرفه که محصولاتش
بی محابا
به اندیشه ذهن بشری میخندید

من کتابی دیدم که بزک کرده چنان دخترکان دم بخت.

ایستادم دم یک غرفه که از آثارش
آب میزد بیرون
واژه ها را دیدم
که پی خانه ی ایمن بودند
آب را ول نکنید.

من کتابی را
هدیه دادم به ده پایینی
گوسفندان ده پایین هم
همه از خوردن آن بیزارند.

همچنان میچرخم
میروم تا ته یک سالن پر نقش و نگار
کودکی میبینم
که به دیش پدرش میبالید
پدرش در پی کشف روش تربیت است

کودکی دیدم دغدغه مند
در پی بردن یک جلد کتاب
به دل حمام است
و کتابی دیدم که شنا میدانست

چه کسی گفته کتاب
بی زبان است،امروز
من کتابی دیدم
که سخن میگفت
چه صدایی هم داشت
نازک و صاف و بلند

همچنان میگردم
مردمان اینجا
همه دنبال پنیر خویش اند
-چه کسی خورده پنیر من را-
سبد کالاشان
گوییا نان و پنیری هم داشت
من کتابی دیدم چاق
و کتابی لاغر
و کتابی که همه ایل و تبارش راهم
با خودش اورده
جلدهایش بسیار، اما
بچه ی کوچک او
خشت میزد دائم
و کتابی که خودش بود
تنها
من کتابی دیدم جیبی
-می شود خوب به جیبت بزنی دربروی-

در همان لحظه ی آغاز ورود
خوب میشد فهمید
که کتابِ امسال
ارزشش
چند برابر شده است

راستی
عشق هم آمده است
لم میداد روی نیمکت با دوست
شعر میخواندند
پست مدرن

من کتابی دیدم
جام در دستش بود
می میخورد
گفت امروز پسابرجام است
گشت ارشاد فشن
-من تعجب کردم-
استتار است گمانم روش تازه ی او
گشت، نامحسوس است

من مصلی را دیدم
که دم وقت اذان
به شلوغی صف سوره ی خود میبالید

حافظ اینجا انگار
پاک لبریز حسادت شده است
دستش از دنیا کوتاه
میخورد دائم حرص
چون که این شاعرکان
شد قلم هاشان بی جوهر
بس که امضا زده اند
روی آثاری که خط قرمز ها را
کرده اند
روی سفید

ازدحام اینجا دارد باز
جفتک می اندازد
دلربایی دیدم
مژه هایش پرفر
راه می رفت خرامان با قر
عطر پر جاذبه ی شیرینش
طعنه
به بینی درازم زده است
بعد از آن دیگر من
نه کتابی دیدم
و نه آشی
دوغی
بعد از آن هر چه که دیدم همه زیبایی بود
به سراغ من اگر می آیید…
نه نیایید
دلم خواست که تنها باشم

ثبت ديدگاه




عنوان