مدرسه ی "بزغاله های خندان پگولی"
(قسمت اول) این قسمت: کاهوکبابی!

بز

راه راه: با چاغاله قرار گذاشته بودیم تا پول تو جیبی های این هفته را جمع کنیم و پنجشنبه بعد از مدرسه بریم کاهوکبابی بخوریم. پول های چاغاله را گرفتم و گذاشتم روی پول های خودم و شمردم. آرام گفتم: «چاغاله! با این پول ها می تونیم نفری ۲ تا سیخ کاهوکبابی بخریم.» چشم هاش برقی زد. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: «تازه می تونیم دوغ گاوی هم بخریم.» صدای قاروقور شکم چاغاله بلند شد. داشتم پول ها رو توی کیفم می گذاشتم که یک مرتبه آقابزی وارد کلاس شد. خوشغاله بلند گفت: «بععععپا!» همه بلند شدیم. آقابزی گفت سرجاتون بشینید و ما هم سرجامون نشستیم. بعد سُم اش رو لای پشم های هپولی کرد و گفت: «این چه وضع پشمه؟ چرا انقدر بلندن؟» همه ی بچه ها از ترس ساکت شده بودند. از دیوار صدای بع بع در می آمد ولی از ما نه. آقابزی توی کلاس راه افتاد و گفت: «اگه فردا کسی پشم هاش بلند و نامرتب باشه از مدرسه اخراجش می کنیم و مجبور میشه همراه چوپون بره چَرا». بزچمنی گفت: «اینکه خیلی خوبه آقا. صب تا شب علف می خوریم.» حرف علف که شد، چاغاله آب دهانش را قورت داد. آقابزی سرش را خاراند و گفت: «اینجوری بی سواد می مونید و پیشرفت نمی کنید. شما باید مایه افتخار گله بشید. مثل بزوفسور حبه انگول زاده!» بعد هم گفت: «حالا مثل بچه ی گوسفند آروم بشینید تا معلم بیاد سر کلاس.»

*

تا زنگ خورد، چاغاله سریع سُم ام را گرفت و شروع کرد به دویدن. چندقدمی بیشتر نرفته بودیم که سُم ام را از سُم اش کشیدم بیرون و ایستادم. به سمتم برگشت و در حالی که نفس نفس می زد گفت: «چرا وایسادی؟ دارم می میرم از گشنگی! بدو بریم.» گفتم: «مگه نشنیدی آقابزی گفت باید پشمامونو کوتاه کنیم.» در حالی که از ذوق کاهوکبابی نیشش باز بود جواب داد: «باشه می ریم.بعد کاهوکبابی می ریم پشم تراشی!» با عصبانیت جواب دادم که: «با کدوم پول؟ ها؟ با کدوم پول چاغاله؟» خنده از صورتش محو شد و گفت: «یعنی…» گفتم: «آره! هرچی پول جمع کردیم رو باید بدیم پشم تراشی!» چاغاله به دیوار طویله تکیه داد و آرام آرام روی زمین نشست. سرش را بالا گرفت. توی چشم هام نگاه کرد و زد زیرگریه.

*

دست چاغاله را گرفتم و بردم توی طویله مان. پشم تراش بابابزی را از انباری بیرون آوردم و رفتم بالای سر چاغاله. گفتم: «چاغاله! برای اینکه پول پشم تراشی ندیم باید خودمون پشمای همو کوتاه کنیم.» از جا پرید و گفت: «تو که بلد نیستی. من گولتو نمی خورم.» گفتم: «پس کاهو کبابی بی کاهو کبابی!» سرجاش نشست و گفت: «باشه گولتو می خورم.»
پشم های هم را تراشیدیم. کله مان شبیه مزرعه ای شد که یک گله بزکوهی تویش چریده باشد. از طویله بیرون زدیم. مامان بزی را دیدم که از سمت مزرعه به طرف طویله می آمد. مارا که دید بلند گفت: «بچه ها بیایید! از مزرعه براتون علف تازه اووردم.» دروغکی گفتم که گشنه مان نیست و با چاغاله شروع کردیم به دویدن طرف مغازه کاهوکبابی. توی کوچه پس کوچه ها می دویدیم و باد به کله کچلمان می خورد. چاغاله گفت: «من اول دو تا سیخ کاهو کبابی ام رو می خورم و آخرش دوغو می خورم. می خوام یه نفس سربکشم.» من گفتم: «همین دیگه! گوسفندی! نمی فهمی! اینجوری گلوت خشک می شه. سیخ اول رو شاید بتونی بخوری. ولی سیخ دوم کوفتت میشه.» همینطور که نفس نفس می زد گفت: «نخیرم تو از من گوسفند تری. اگه وسط غذا دوغو بخوری، شیکمت پر می شه و نمی تونی سیخ دوم رو بخوری.» از بس که دویده بودیم نفسم بند آمده بود و نمی توانستم جوابش را بدهم. از دور مغازه کاهوکبابی را دیدیم. سرجامان ایستادیم. پول ها را از توی کیف در آوردم و آرام آرام راه افتادیم. مقابل مغازه که رسیدیم خشکمان زد. همیشه این موقع روز، کبابی باز بود. جلوتر رفتیم. پارچه ای روی در مغازه زده بودند که رویش نوشته بود: «به علت عرضه کاهوی الاغ، به جای کاهوی گوسفندی، این واحد کبابی پلمپ می باشد.» چاغاله بی اختیار نشست جلوی کبابی. هیچ صدایی ازش در نمی آمد. کم کم داشتم نگران می شدم که یک مرتبه شکمش قاروقوری کرد. تا صدای شکمش را شنید زد زیرگریه. قاطی گریه هایش گفت: «من می خواستم موهام رو دم اسبی بزنم. ولی به خاطر کاهو کبابی…» نگذاشتم حرفش را تمام کند. گفتم: «فدای کله کچلت چاغاله جونم.» با سُم هایش اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ببینم! مامانت گفت علفاش تازه اس؟» کله ی اش را ماچ کردم و گفتم: «آره. تازه دوغ گاوی هم داریم.»

يك ديدگاه

  1. safura ۱۳۹۶-۱۲-۱۹ در ۱۰:۲۱ ق٫ظ- پاسخ دادن

    مثل بچه گوسفند :)))))

ثبت ديدگاه




عنوان