قصه‌ی شب
این داستان: اختیاراتِ بیچاره

داستان شب

راه راه: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیشکی نبود
یه دسته اختیارات بودن که صاحب‌شون آدم مهمی بود! با اینکه این اختیارات خیلی زیاد بودن اما و خوش و خرم پیش صاحب‌شون زندگی میکردن! روزا برای این اختیارات داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اونا کم‌کم متوجه تغییراتی توو رفتار صاحب‌شون و اطرافیانش شدن.

ازینور و اونور همه میگفتن که اختیارات این صاحبِ اختیارات خیلی کمه! حتی بعضیا میگفتن که اون اصلا اختیاری نداره!! صاحب اختیاراتم کم‌کم باورش شده بود که اختیاراتش خیلی کمه و مدام غر میزد که من اصلا اختیاری از خودم ندارم!! این حرفا اختیاراتِ بیچاره رو خیلی ناراحت میکرد. اونا شبا مینشستن و غصه میخوردن و با هم درد و دل میکردن، با خودشون میگفتن آخه چرا صاحب ما اینطوری شده؟! مگه ما واسش کم بودیم؟! ما که خودمون گاهی نمیتونیم خودمونو بشماریم!! چجوری دلش اومد به ما بگه کم؟! حیفِ اون همه کاری که بخاطر داشتن ما تونست انجام بده!!
اختیارات خیلی فکر کردن تا راه چاره‌ای پیدا کنن، تا اینکه یک شب یکی از اختیاراتِ مهم و بزرگ راهی به ذهنش رسید! بقیه‌ی اختیاراتو صدا زد تا باهاشون صحبت کنه. وقتی همه‌ی اختیارات جمع شدن اختیار بزرگ و مهم رو به جمعیت گفت: دیگه فایده نداره! نمیشه این وضع رو تحمل کرد! البته نگران نباشین،ما تنها نیستیم! دیروز یه سر رفتم خونه‌ی وظایف اینا! اونام از دست صاحب‌مون شاکی بودن و میگفتن خیلی وقته به ما هم توجهی نمیکنه! انگار نه انگار که وظایفی داره!! طفلیا از بس بهشون عمل نشده بود که فراموش شده بودن! با این توضیحات دیگه فقط یه راه واسمون مونده! اختیار بزرگ که تا اون موقع داشت با داد و عصبانیت صحبت میکرد یکهو صداشو پایین آورد و یواش گفت: خوب گوشاتونو تیز کنین! امشب باید همه‌با هم فرار کنیم و یه مدت جلوی صاحب‌مون آفتابی نشیم! هرچند جا واسمون تنگه،اما زیر زمین خونه‌ی وظایف‌اینا امنه!
تا صاحب‌مون درس عبرت بگیره و بهمون احتیاج پیدا کنه! اونوقت مجبور میشه برای پیدا کردن ما همه‌جا رو بگرده و بالاخره به خونه‌ی وظایف‌ش هم یه سر میزنه!!
خلاصه، بچه‌های گلم
تو سیاهی شب، اختیارات قصه‌ی ما راهیِ زیرزمین خونه‌ی وظایف‌اینا شدن.
حالا مدت‌ها ازون شب میگذره و اختیارات هنوووز مهمونِ خونه‌ی وظایف‌ن!!
این روزا صاحب‌شون سخت پشیمونه و به خودش قول داده که دیگه هیچوقت بابت اختیاراتش ناشکری نکنه! اما چون خیلی وقته که به وظایف‌ش سرنزده هنوز اختیارات‌شو پیدا نکرده!
بچه‌ها جونم! حالا که وقت خوابه و قصه‌ی ما هم به آخرش رسیده بیاین همه با هم دعا کنیم که صاحبِ اختیارات و وظایفِ قصه‌ی ما خیلی زود با وظایف و اختیاراتش آشتی کنه و دیگه هیچوقت اونا رو نادیده نگیره!
خدا آدمایی رو که از اختیاراتشون برای عمل به وظایف‌شون خوب استفاده میکنن خیلی دوست داره.

قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید!

ثبت ديدگاه




عنوان