خدابیامرز شاه…

عمو فریبرز سالی یکبار می‌آمد خانه ما. یک وعده نهار می‌خورد، چرتی میزد و می‌رفت. عمو فریبرز عموی من نبود، عموی بابا بود، اما ما هم به او می‌گفتیم عمو. هشتاد نود سالی سن داشت. سبیل پرپشتی داشت که نصفش زرد شده بود. پیپ می‌کشید. در شهری دیگر زندگی می‌کرد و معمولا سالی یکبار می‌آمد شهر ما و سه چهار روزی می‌ماند تا به کارهایش برسد. هر وعده هم خانه یکی از فک و فامیل می‌رفت. بابا خیلی از او خوشش نمی‌آمد اما خب احترامش را نگه می‌داشت و سعی می‌کرد در آن چند ساعت خوب پذیرایی کند. می‌گفت برادر بابایم است و بی‌احترامی به او بی‌احترامی به بابای خدابیامرزم است.

سه سال قبل هم عمو فریبرز خانه ما مهمان بود. کمی دیرآمد و تا سفره چیده شود نشست جلوی تلویزیون. تلویزیون اخبار ساعت دو را پخش می‌کرد. من و قاسم و ریحانه و بابا نشسته بودیم توی هال و مامان و فرزانه توی آشپزخانه داشتند نهار را آماده می‌کردند. من و قاسم ساکت بودیم و رحانه با عروسکش بازی می‌کرد.

اخبارگو گفت: طبق آمار بیشترین کشته‌های حوادث رانندگی مربوط به خودروهای پراید و پژو ۴۰۵ است…

عمو فریبرز سرش را تکان داد و عوف کشداری از دهانش بیرون داد و گفت: کجا قبلا اینطور بود؟ بخدا قبل از انقلاب یک نفر هم با پراید و پژو ۴۰۵ کشته نشد… دروغ می‌گم مسعود جان؟

بابا سرش را تکان داد و به تلویزیون زل زد که یعنی دارم به اخبار دقت می‌کنم!

قاسم گفت: ببخشید‌ها عمو ولی اون موقع‌ها که اصلا پراید و…

بابا پرید وسط حرف قاسم و با اخم گفت: آقا قاسم بزار ببینیم اخبار چی می‌گه!

قاسم ساکت شد. اخبارگو گفت: هم اکنون به گزارشی که همکارم از سطح شهر درباره نارضایتی مردم از صف‌های ایجاد شده در برابر عابربانک‌ها تهیه کرده است دقت فرمایید…

عمو فریبرز با نیشخند به تلویزیون نگاه کرد و وسط‌های گزارش که رسید گفت: من پنجاه شصت سال قبل از انقلاب زندگی کردم و سی سال هم بعد از انقلاب. بخدا توی اون شصت سال یک لحظه هم جلوی دستگاه‌ها عابربانک معطل نشدم اما بعد از انقلاب چی؟ روزی چند دقیقه معطلم! دروغ می‌گم مسعود جون؟

بابا برگشت رو به من و گفت: پاشو برو یه سر به ماشین عمو بزن بیا…

خواستم بلند شوم که عمو فریبرز گفت: ماشین جاش خوبه، بزار باشه بچه… بزار بشینه یک کم چیز یاد بگیره بفهمه چه بلایی سرمون آوردن توی این سی سال!

به بابا نگاه کردم. با چشم اجازه داد که بنشینم. اخبارگو گفت: صبح امروز یک زن جوان ۲۷ ساله با انداختن خود در برابر قطار مترو اقدام به خودکشی کرد…

عمو فریبرز انگار که چندش شده باشد چهره در هم کشید و چند بار پشت سر هم گفت آخ… آخ… آخ… بیچاره دختر مردم… زن بیچاره… زمان اعلی حضرت یکبار هم خبر کشته شدن یک نفر توی مترو به گوش ما نخورد! دروغ می‌گم مسعود جون؟ نور به قبرش بباره…

بابا داشت سبیلهایش را میجوید و این یعنی حسابی کلافه شده بود! بعد برگشت رو به آشپزخانه و گفت: غذا آماده نشد خانم جان؟

اخبارگو گفت: بر اثر اثابت لنگر یک کشتی با خط انتقال اینترنت در خلیج فارس، اینترنت کشورهای ایران، عمان، امارات و قطر در ۴۸ ساعت گذاشته دچار اختلال…

عمو فریبرز زد روی پایش و بلند بلند خندید و از شدت خنده به سرفه افتاد و اشکش جاری شد و بعد از چند دقیقه که حالش جا آمد و لیوان آبی که بابا جلویش گرفته بود را خورد، گفت: ببین چه بلایی دارن سر مردم میارن لامصبا! زمان اعلی حضرت هم کشتی‌ها لنگر داشتن دیگه… چطور اون موقع کسی سراغ نداره یه بار هم لنگرشون گیر کرده باشه به کابل اینترنت کف خلیج؟ هان مسعود جون؟

فرزانه با سینی از آشپزخانه آمد. من و قاسم بلند شدیم و مشغول پهن کردن سفره و چیدن وسایل شدیم.

اخبار ورزشی شروع شده بود. اخبارگو گفت: با رای کمیته استیناف فدراسیون فوتبال نتیجه سه بازی از هفته چهاردهم لیگ برتر فوتبال بعلت تبانی مخدوش اعلام شد…

عمو فریبرز گفت: دیگه ورزش رو هم سیاسی کردن… به جقه همایونی زمان اعلی حضرت توی هیچکدوم از بازی‌های لیگ برتر تبانی نشد!

اخبار داشت تمام میشد که اخبارگو در خبری فوری اعلام کرد فردا تمام مدارس شهر تهران بعلت آلودگی هوا تعطیل هستند.

عمو فریبرز یکدفعه مثل برق گرفته‌ها از جا پرید و نشست جلوی بابا و گفت: بیا… این رو که دیگه نمیتونی بگی نمی‌دونی… قبل از انقلاب تو دانش آموز بودی، هیچ یادت میاد که یه روز بخاطر آلودگی هوا تعطیل شده باشی… نه دیگه… یادت میاد؟

مامان و فرزانه با دیس پلو و سایر مخلفات از راه رسیدند و عمو فریبرز هم بی خیال بابا شد و خودش را کشید سر سفره. بابا را کارد میزدی خونش در نمی‌آمد. از عصبانیت رنگ به رنگ میشد.

عموفریبرز غذایش را خورد. بالشتی خواست و همانجا کنار سفره یکی دو ساعتی چرت زد. بعد بلند شد و همینطور که داشت چایی هورت می‌کشید و پرتقال توی پیش دستی‌اش می‌گذاشت، به قاسم گفت: قاسم شارژر موبایلت رو بیار من این موبایل رو شارژ کنم تا هستم… یادم رفته بود.

قاسم نیم‌خیز شد که برود و شارژر را بیاورد که بابا دستش را گرفت و او را نشاند و به عمو فریبرز گفت: عمو جان… قبل از انقلاب کی شارژ موبایل‌ها آن‌قدر زود تمام می‌شد! ما موبایلهایمان ساخت قبل از انقلاب است، شارژش هیچ وقت تمام نمی‌شود و ما هم شارژر نداریم!

قاسم با تعجب نگاهی به بابا انداخت! چایی پرید توی گلوی عمو فریبرز! چند تا سرفه کرد. بابا جهید و سریع چند بار زد پشت عمو فریبرز. عمو فریبرز که حالش جا آمد شروع کرد به پوست کندن پرتقال و همزمان گفت: قاسم من باید برم ستارخان، کدوم ایستگاه مترو نزدیکتره؟

قاسم خواست جواب بدهد که بابا زودتر گفت: والا قبل از انقلاب کی یادش میاد که با مترو رفته باشه ستارخان عمو جان؟

عمو فریبرز نصف پرتقالی را که هنوز نخورده بود انداخت توی پیش‌دستی و بلند شد و کتش را که می‌پوشید گفت: قاسم لااقل اون گوگل مپ بدمصب رو بیار ببینم با ماشین بخوام برم چطور باید برم؟

قبل از اینکه قاسم موبایلش را از جیبش دربیاورد بابا گفت: عموجان شما شصت سال قبل از انقلاب توی این شهر اینور و آنور رفتید، یکبار هم قبلش به گوگل مپ نگاه کردید؟ نکردید دیگر!

عمو با عصبانیت به ما نگاه کرد و خداحافظی‌ای پراند و راه افتاد سمت در. درِ کوچه را که باز کرد پایش را گذاشت توی چاله کوچکی که اداره گاز کنده بود و حالا با خاک پر کرده بود اما هنوز موزاییک نشده بود. عموفریبرز تالاپی افتاد توی جوی آب! بابا و قاسم دویدند و عمو فریبرز را بلند کردند. عمو بوی لجن گرفته بود. با عصبانیت گفت: خاک بر سرتون… بیاید پرش کنید دیگه…

بابا که داشت با دستمال لباس‌های عمو فریبرز را تمیز می‌کرد گفت: آره والا… قبل از انقلاب کی پای مردم میرفت به چاله‌های بجامونده از گازکشی خونه‌ها!

عمو خودش را از دست بابا درآورد و نشست توی ماشین و در را محکم بست و رفت. از آن روز به بعد هم دیگر خانه ما نیامد!

ثبت ديدگاه




عنوان