ماجرایی کمتر خوانده شده از سعدی
تناول عنبرنسارا در گمرک

حکایت سعدی

راه راه: روزی سعدی شیرازی در دربار حاکم فارس، «اتابک مظفرالدین ابوبکربن سعدبن زنگی» (۶۳۳-۶۵۸ هجری قمری)، مجلس را به دست گرفته بود و از هر دری سخنی و حکمتی بیان می کرد. ناگهان «طغرل‌بن دراز»، که از اصحاب حاکم بود بر وی وارد شد.

بن‌دراز حاکم را گفت: درود بر خورشید سرزمین پارس، اتابک مظفرالدین ابوبکربن سعدبن زنگی. (نفسی تازه کرد)

حاکم بن‌دراز را گفت: درود بر تو ای طغرل‌بن دراز! چه خبرها؟ کم پیدایی؟

بن‌دراز حاکم را گفت: زیر سایه‌ی سلطان البرّ والبحر، به جزیره کیش سفر کرده بودم.

حاکم که جزیره کیش را به تازگی تصرف کرده بود، کنجکاو شد که در آنجا چه میگذرد. پس بن‌دراز را گفت: از کیش برایمان بگو! شنیده‌ام اجناس همگی آف خورده‌اند. با دلفین‌ها توپ بازی کردی؟ بلیت کنسرت «سلجوق بند» گیرت آمد؟

بن‌دراز حاکم را گفت: اعلیحضرت! حقیر برای کار دیگری رفته بودم کیش و ای کاش نمی‌رفتم که اینگونه خوار نمی‌شدم. اگر رخصت دهید در مجلس ویژه دربار سخن همی خواهم گفت.

حاکم فرمان به تشکیل مجلس ویژه داد. سعدی برخاست که از حضور حاکم مرخص شود. حاکم دست سعدی را بگرفت و کشید و گفت: به جان سعدی اگر بگذارم شام نخورده بروی! مضاف بر این، حضور تو در مجلس ویژه، کارگشاست.

مجلس ویژه با حضور حاکم، سعدی، بن‌دراز، قاضی‌القضات و تنی چند از درباریان تشکیل شد.

حاکم بندراز را گفت: بن‌دراز! بگو در کیش بر تو چه گذشت که اینگونه دپرس شده‌ای.

بن‌دراز حاکم را گفت: از کجایش بگویم اعلیحضرت؟! از کارمند گستاخ گمرک کیش که بیست دقیقه مرا یک لنگ پا دم در نگه داشت؟

یکی از درباریان بن‌دراز را گفت: وا مصیبتا! آن مردک از قرابت تو با اعلیحضرت خبر داشت؟

بن‌دراز درباری را گفت: نه تنها خبر داشت بلکه پررو پررو از قصد بی محلی میکرد و کار رعیت را راه می‌انداخت.

سعدی بن‌دراز را گفت: آن مرد نیک نهاد کار درستی میکرد! بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک. راستی تو در گمرگ چه کار میکردی؟

بن‌دراز اخم‌هایش در هم رفت و گفت: خدای مغلطه، مغلطه را آغاز کرد!

حاکم بن‌دراز و سعدی را گفت: باز شما دو تا شروع کردید؟ سپس بن‌دراز را گفت: تو در مقابل گستاخی کارمند چه تدبیری اندیشیدی؟

بن‌دراز حاکم را گفت: بدو گفتم مردک! عنبرنسارا میخوری که کار مرا راه نمی‌اندازی؟

یکی از درباریان بن‌دراز را گفت: دمت گرم! آبروی سلطنت را حفظ کردی! حتما آن فرد گستاخ حسابی ادب شد؟

بندراز درباری را گفت: نه بابا دلت خوش است! مردک مرا در جلوی رعیت کنفت کرد و ندا سر داد که این بی‌ادب بی‌شعور از نزدیکان حاکم است.

حاکم آمپرش بالا رفت و فریاد زد: بگویید آن دریوزه را پیدا کنند و گردن بزنند. شوخی نیست که!

سعدی حاکم را گفت: قربان بی‌خیال! این کار ظلمی است آشکار در حق رعیت. به قول خودم آتش سوزان نکند با سپند/ آنچه کند دود دل دردمند. بترسید که آه رعیت دامان ملک را بگیرد.

قاضی‌القضات سعدی را گفت: دیگر یواش یواش داری اذهان عمومی را مشوش میکنی و علیه امنیت ملی اقدام میکنی‌ها!

سعدی زبان در کام فرو کشید و خیاری برداشت.

بن‌دراز حاکم را گفت: تازه هنوز تمام نشده! رعیتی قبا مشکی آنجا بود. وقتی از نزدیکی من به دربار آگاه شد، مثل یک تکه دستمال کاغذی مرا از اندرون به بیرون انداخت.

حاکم همچون اسپند روی آتش برافروخت و فریاد زد: بگویید سربازان هر قبا مشکی‌ای در خیابان دیدند، بگیرند و گردن بزنندش. شوخی نیست که!

سعدی که دانست برخی از درباریان مخالف رای حاکم هستند اما جرات اعتراض ندارند، درباریان را گفت: شما را چه شده که زبان در کام فرو برده‌اید و از اعتبار و آبروی مجلس در نزد رعایا می‌کاهید؟ چه خوب گفتم من که به یک ناتراشیده در مجلسی/ برنجد دل هوشمندان بسی/ اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب/ سگی در وی افتد کند منجلاب

درباریان کماکان جراتی برای مخالفت با رای سلطان نداشتند و زبان را در حلق خود نگه داشتند.

قاضی‌القضات پس از شنیدن اشعار سعدی کاغذ و قلمی درآورد و چیزی یادداشت کرد.

سعدی برآشفت و زیر لب گفت با فرومایه روزگار مبر/ کز نی بوریا شکر نخوری. سپس برخاست و مجلس را ترک کرد.

بن‌دراز حاکم را گفت: واه واه! همان بهتر که رفت! راستی اعلیحضرت! در جزیره کیش دلبری مه روی دیدم و او را به همسری اختیار کردم.

حاکم بن‌دراز را گفت: خب بعدش؟

بن‌دراز حاکم را گفت: بعدش را که زشت است بخواهم بگویم!

حاکم بن‌دراز را گفت: ابله جان! منظورم این بود که ارتباطش به این ماجرا چه بود؟

بن‌دراز حاکم را گفت: ربط خاصی نداشت! گفتم صرفا حکایت هپی اندینگ بشود!

پس از پایان مجلس، قاضی‌القضات سعدی را به اتهام نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، تلاش برای تضعیف امنیت ملی و حمل سلاح سرد دادگاهی کرد.

اما خدای سخن، سعدی، طوری در دادگاه از خودش دفاع کرد که از همه اتهامات تبرئه شد و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد.

*منبع مطالب بُلد شده، گلستان سعدی

يك ديدگاه

  1. مســـــــافر ۱۳۹۷-۱۰-۰۶ در ۱۱:۴۰ ق٫ظ- پاسخ دادن

    بسیار عالی

ثبت ديدگاه




عنوان