نامه یک پسر به یک پدر
پیچاندمشان! خخخ

هاشمی رفسنجانی

راه راه: سلام پدرجان.

از وقتی شما رفتید احساس می‌کنم که شما نیستید. منطقی هم هست البته.

فائزه خیلی بابا، بابا می‌کند و دائم می‌گوید بابا. وی پس از شما دیگر ساندویچ نخورد.

مامان دیگر در مورد اینکه «اگر چه بشود، مردم چه‌کار کنند…» نظری ندارد. فاطمه به مرگ شما (این به مرگ شما قسم نیست ها) مشکوک شده است. م.ه هم که فرت و فرت از زندان می‌زد بیرون، الان چند وقتی‌ست در کنج دنج زندان نشسته و به کارهای بدش فکر می‌کند؛ البته این احتمال هم هست که دارد نقشه‌هایی می‎‌کشد که من کاری به اینش ندارم.

بله پدرجان، اینطوریاست! حالا این وسط من مانده‌ام تنهای تنهاااا، من مانده‌ام تنها میان سیل غم‌ها، حبیبم… ببخشید وسط نامه، جوگیر شدم. پدرجان چند روز پیش وسط جلسه شورای شهر کنترل خودم و در پی آن کنترل جلسه را از دست دادم و بلند شدم قهر کردم رفتم.

اگر از بچگی حداقل یکی دو بار کنترلِ کنترل تلویزیون را به من داده بودید اینطور نمی‌شد. قضیه را انداختم گردن کم‌خوابی شب قبل و پیچاندمشان! خخخ… خلاصه با کلی نازکشی قبول کردم برگردم جلسه.

پدر عزیزم، چند روز قبل‌تر هم یک اتوبوس در دانشگاه علوم و تحقیقات چپ کرد. عده‌ای تلاش کردند که آن را بیندازند گردن شما، ولی چون دستشان از گردن شما کوتاه بود، انداختند گردن من که من گردن نگرفتم. گفتم قرار شد کار پدر به پسر ربطی نداشته باشد و پیچاندمشان! خخخ… پسر کو ندارد نشان از پدر، خاندان نبوتش گم شد! بالاخره ما زیر دست شما بزرگ شدیم و اگر نتوانیم بپیچانیم که خیلی ضایع بازی است.

راستی پدر، چند وقت است که یک مستند به نام «هاشمی زنده است» در حال اکران است. ما هرچه تلاش می‌کنیم به این‌ها بفهمانیم که شما ۲ دو سال است که مرده‌اید به گوششان نمی‌رود که نمی‌رود. همین‌طور شایعات را در بین مردم پخش می‌کنند دیگر. واقعا که! بابا اکبر، واقعا از وقتی شما رفته‌اید، فکر می‌کنم که دیگر شما نیستید.

ثبت ديدگاه




عنوان