چند روایت امروزی از یک داستان کلیله و دمنه
دو کبوتر

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: ” این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست. ” کبوتر نرجواب داد: ” به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند.

۱_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: “این لانه خیلی مرطوب است، اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.”
کبوتر نر با لبخند معتدلی به همسرش نگریست و گفت: می دانم عزیزم! ولی امسال سال نود و دو نیست، نود و سه هم نیست، نود و چهارم هم نیست، امسال سال نود و پنج هست.

۲_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: “این لانه خیلی مرطوب است، اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.”
کبوتر نر ابروهایش را بالا انداخت و گفت: ئه؟؟؟ یادت رفته بابات اینا هنوز تو لونه یه وجبیشون تو دل جنگل زندگی می کنن؟
پس از آنجا که کبوتر ماده دانِ دو کاراته داشت، بیکار ننشست و حسابی از خجالت شوهرش درآمد.

۳_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است، اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.”
در اینجا کبوتر نر که خالص دریافتی اش در ماه کمتر از یک میلیون تومان بود، سرش را به زیر انداخت و پر زد و در افق محو شد.

۴_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است، اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.”
کبوتر نر که دیگر آمپر چسپانده بود رو به همسرش گفت: #گوش نمی کنی چرا؟ این کفِ بال، اگه مو داره بکن.

۵_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است، اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.”
و اما کبوتر نر، زنگنه وارطور رو به همسرش گفت: ولش کن. بارون بند میاد آفتاب می شه، خودش خشک می شه.

۶_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است، اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.”
کبوتر نر در اینجا با صدای بلند خطاب به نگارنده گفت: خیر نبینی! حالا هی کشش بده تا همین یکی دوتا ازدواجی هم که تو این اوضاع نابسامان، جَخت به لطف هرمز شجاعی مهر و ….دوام پیدا کرده رو از هم بپاشونی.

۷_دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده ناخودآگاه لحظاتی احساس کرد که هوا بدجور دونفره است پس منتظر ماند تا شوهرش آمد و بهمراه بقیه پنج نفری به بیرون رفتند.

ثبت ديدگاه




عنوان