برگی از خاطرات کوروش کبیر
خب خفه شو بزار بخوابیم دیگه!

بیستم مهرماه سال ۲۵۳۰ شاهنشاهی

از صبح خروس خون اینجا جای سوزن انداختن نیست. محمدرضا و فرح جلوی آرامگاه من ایستاده‌اند و به مهمان‌های خارجی خوش آمد می‌گویند. در حین خوش آمد گویی‌ها ناگهان محمدرضا چشمش به هویدا می‌افتد و او را صدا می‌زند و می‌گوید: ” امیر عباس آن‌قدر پیپ نکش! ممکنه این شاهزاده ژاپنیه تو رو با بابای پسر شجاع اشتباه بگیره ها! حداقل بزار با خرس قهوه‌ای تو رو اشتباه بگیره که یه کم حساب ببره!” هویدا پیپش را به دستش می‌گیرد و برای اینکه محمدرضا ضایع نشود یک خنده‌ی مصنوعی تحویلش می‌دهد و می‌گوید: ” باعث افتخاره که اعلیحضرت با این کمترین مزاح می‌فرمایند.” محمدرضا در جوابش گفت: ” بسه دیگه پاچه خواری نکن برو ببین مهمونا چیزی کم و کسر نداشته باشند” هویدا گفت:” چشم اعلیحضرت” و مسیرش را به سمت محل استقرار مهمان‌ها کج کرد.

با استقرار مهمان ها، محمدرضا آماده‌ی سخنرانی شد و رو به سمت آرامگاه من کرد و گفت:”‌ای کوروش!‌ای شاه شاهان! آسوده بخواب که ما بیداریم!” با گفتن این جملات اشک درچشمانم حلقه زد. یعنی واقعا بعد از ۲۵۰۰ سال بی خوابی و بیدار ماندن به زور قهوه می‌توانستم بخوابم؟! به کاساندان(همسرم) گفتم که بالشم را از کمد دیواری بیاورد تا بگیرم بخوابم.

بببببببببببب

تازه چشمانم گرم شده بود که با صدای دوپس دوپس از خواب پریدم. یک آهنگساز که از چکسلواکی به مراسم دعوت شده بود با گروهش داشتند یک آهنگ در وصف من می‌نواختند. آخر کسی نیست به این محمدرضا بگوید که مردک اگر می‌گویی بخواب دیگر این داریه تنبکت چیست؟ حالا اگر هم می‌خواهی مطرب دعوت کنی همین عباس قادری خودمان را دعوت می‌کردی که چندتا از آن شاهکارهای هنری‌اش که روح آریایی درونش موج می‌زند بخواند تا حال کنیم. احساس می‌کنم که شانه هایم دارد تکان می‌خورد. در ناحیه‌ی کمر هم تکان هایی دورانی حس می‌کنم. نمی‌دانم مشکل چیست؟ ولی هر چیزی که هست فقط مخصوص من نیست. یک عده خانم با شخصیت هم در آن وسط‌ها به این مشکل من دچار شده‌اند. البته من که نگاه نمی‌کنم چون به قول خودم ” حجاب زنان سرزمین من، پلک چشمان مردان سرزمینم است.”

هنگام عصر بود. احساس می‌کنم که خیاط لباس‌های آن خانم‌های با شخصیت، کمی در دوخت لباس، پارچه کم آورده است. اما مهم نیست من که پلک به اندازه‌ی کافی دارم. ولی نمی‌دانم چرا هرچقدر که می‌گذرد محمدرضا آن‌قدر به این خانم‌های با شخصیت ابراز محبت می‌کند. فرح نیز خیلی خونگرم با مردها رفتار می‌کند . به قول خودم ” باران باش و ببار، نپرس کاسه‌های خالی از آن کیست” واقعا وقتی می‌بینم که این زن و شوهر آن‌قدر بارش دارند، مطمئن می‌شوم که خون آریایی در رگ هایشان جاریست.

ففففففففففففففففففففففف

ساعت حدودا نه شب است ولی هنوز از شام خبری نیست. پادشاه اردن که خیلی گرسنگی بهش فشار آورده است مرتبا سرش را به اطراف می‌چرخاند تا مژده‌ی وصل شام را دریافت کند. از چهره‌اش مشخص است که از آن فرهیخته هایی است که ژله را می‌ریزد روی باقالی پلو و می‌خورد. برعکس، مهمانانی که از ژاپن و کره جنوبی آمده بودند خیلی خونسرد روی صندلی خود لم داده بودند. احتمالا به خود می‌گفتند که اگر شام هم ندهند، چندتا سوسک و حشره از همین جا می‌گیرند و برای شام بار می‌گذارند. هویدا خودش را به کنار محمدرضا رساند و گفت:” اعلیحضرت! همین الان هواپیمای غذاها در فرودگاه شیراز نشسته.” محمدرضا هم سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد و گفت:” خوبه . برو سریع تر ترتیب کارها رو بده. می‌خوام تا نیم ساعت دیگه غذاها رسیده باشن اینجا.” با خودم گفتم که چقدر این محمدرضا خرج‌های الکی می‌کند. من با این همه عظمتم وقتی می‌خواستم در آن زمان‌ها برای جشن‌ها شام بگیرم، از فست فود عمو کمبوجیه که مغازش بین کاخ آپادانا و کاخ هدیش بود سوسیس بندری می‌گرفتم. ولی محمدرضا احتمالا از تهران غذا سفارش داده که با هواپیما آورده‌اند. محمدرضا به پشت میکروفن می‌رود و صدای خود را صاف می‌کند تا همه‌ی مهمان‌ها متوجه او شوند، سپس می‌گوید: ” میهمانان عزیز! شام امشب از رستوران ماکسیم پاریس که یکی از بهترین رستوران‌های جهان می‌باشد سفارش داده شده است. به دلیل تاخیر در ساعت پرواز کمی زمان شام دیر شد که عذرخواهی می‌کنم ولی الان به من خبر دادند که هواپیما به زمین نشسته است و غذاها تا چند دقیقه‌ی دیگر به اینجا می‌رسد.” نزدیک بود که از کلاهخودم دود بلند شود. مردک دیوانه برای چی از فرانسه غذا سفارش داده؟!

 

بیستم مهرماه سال ۱۳۹۳ هجری شمسی

به آرامگاه همسایه (آرامگاه خشایارشا) رفته‌ام و دارم کانال‌های ماهواره‌ای را عقب جلو می‌کنم. در همین حین دیدم که برنامه‌ای از قول فرح نقل قول می‌کند که: ” ما نسلی پرورش دادیم که انقلاب کرد ، جنگید و از میهن دفاع کرد.» با شنیدن این جملات ناخودآگاه به گریه افتادم و از اینکه در مورد محمدرضا و فرح زود قضاوت کردم پشیمان شدم. اصلا هدف این دو زوج از برپایی بزن و برقصها و عیش و نوشها و ریخت و پاش ها، ایجاد روحیهی انقلابی و جنگاوری در بین آریاییها بود. چطور من به رابطهی مستقیم بین حرکات دورانی کمر و انقلاب پی نبردم؟! به قول خودم: «هرگز نمیتوانیم درباره زندگی دیگران قضاوت کنیم، چون هر کس رنجها و درماندگیهای خودش را دارد.» البته این جمله را پائولو کوئیلو گفته است ولی ایرانی نیستید اگر از قول من کپی نکنید!

ثبت ديدگاه




عنوان