بابا زنگ زد…

راه راه: یکی از چند صد آقازاده‌ای که در انگلستان مشغول تحصیل هستند خاطرات خود از روزهای فتنه را در اختیار ما قرار داده است که در ادامه می‌خوانید:

 

۲۲ خرداد ۸۸

امروز بابا زنگ زد. می‌خواست ببینه رفتم رای بدم یا نه؟ یک کم سر به سرش گذاشتم. خواهش کرد که برم رای بدم. به التماس افتاد. گفت بخاطر مهر شناسنامه هم شده برم رای بدم. گذاشته بودم روی آیفون و با بچه‌ها می‌خندیدیم. آخر هم سوسن دلش سوخت و رفت گوشی رو برداشت و گفت رفتیم رای دادیم بابا! بابا گفت: شما؟ سوسن گفت: دوست رضام، دختر دکتر منوچهری. بابا خیلی خوشحال شد. گفت اتفاقاً دیروز پیش دکتر منوچهری بودم، از اینکه شما حواست به رضا هست خیالم راحت شد.

 

۲۴ خرداد ۸۸

بابا زنگ زد. گفتم اوضاع چطوره توی ایران؟ گفت: همینا که می‌بینی توی تلویزیون‌ها. پرسید: اوضاع اونجا چطوره؟ گفتم یه تجمعاتی جلوی سفارت ایران هست. گفت یه وقت تو نری‌ها! دوباره گوشی رو گذاشتم روی آیفون و اذیتش کردم. خواهش کرد، التماس کرد. گفت فعلاً نرو، هیچی معلوم نیست که چی بشه آخر این شلوغیا. باز هم دل سوسن براش سوخت و رفت خیالش رو راحت کرد که باشه، نمیریم.

 

۲ مرداد ۸۸

بابا زنگ زد. گفت چه خبر؟ گفتم هیچی، صبح تا شب درس می‌خونم. سوسن زد زیر خنده! بابا گفت آفرین، اگر تونستی یه سر به این تجمع‌ها بزن! گفتم نمیشه، درس دارم. سوسن گوشی رو برداشت و گفت که دکتر منوچهری بهش زنگ زده و همین رو گفته. بابا از سوسن خواست که من رو هم با خودش ببره. سوسن گفت چشم. بابا گفت ولی خیلی نمونید، چند دقیقه وایسید و بیاید. سوسن گفت چشم. بابا خیالش راحت شد.

 

۱۵ مرداد ۸۸

زنگ زدم به بابا. به منشیش گفتم با حاج آقا کار دارم. منشیش گفت دکتر نیستن!

 

۱۶ مرداد ۸۸

بابا زنگ زد. گفتم از کی تا حالا دکتر شدی حاج آقا؟ گفت از این به بعد تو هم زنگ زدی یا میگی با دکتر کار دارم، یا میگی با پاپا کار دارم! پرسیدم این چیزایی که تلویزیونا نشون میدن درسته؟ گفت چی بگم، تقریبا! گفتم من چی کار کنم اینجا؟ گفت هیچی… یک کم کمتر درس بخون، توی تجمعات هم برو. یه چند تا عکس داشته باشی بد نیست. پرسید سوسن اونجاس؟ گفتم نه، امروز با هم درس نخوندیم.گفت تکی درس خوندن فایده نداره، مباحثه باعث میشه بیشتر توی ذهنت بمونه!

 

۳ شهریور

بابا زنگ زد. گفت اون پسره بود که باباش ضد انقلاب بود، اسمش چی بود؟ گفتم بهروز؟ گفت آره، ازش خبر داری؟ گفتم نه، شما گفته بودی با اونا رفت و آمد نکنم دیگه! گفت حالا تونستی یه سراغی ازش بگیر، دعوتش کن بیاد خونه‌ت. یه قورمه سبزی سفارشی بهش بده. گفتم قورمه سبزی دوست نداره، دیشب فسنجون دادم کیف کرد!

 

۱۱ شهریور

بابا زنگ زد. گفت سوسن هست؟ گفتم آره، داریم درس می‌خونیم. گفت گوشی رو بده سوسن، تو سلیقه نداری. به سوسن گفت برایش چند دست شلوار جین مارک‌دار و تی‌شرت مارک‌دار بخرد و بدهد من تا برایش بفرستم. تاکید کرد که یقه تی‌شرتها باز باشه و فاق شلوار جین‌ها کوتاه. به من هم گفت لباس‌ها رو جوری بسته‌بندی کنم که توی راه مارک‌هاش کنده نشه. گفتم باشه.

 

۲۷ شهریور ۸۸

پستچی اومد. یه بسته از ایران آورده بود. زنگ زدم به بابا گفتم این بسته چیه؟ گفت بهروز رو که دعوت کردی این رو از طرف من هدیه بده ببره برای باباش! گفتم باشه. گفت راستی یادته یه بار با مامانت اومدیم اونجا رفته بودیم کنار ساحل از ما یه عکس انداختی؟ گفتم آره. گفت هنوز توی کامپیوتر داریش؟ گفتم باید بگردم، گفتید عکس ضایعیه فکر کنم پاکش کردم. گفت هاردت رو بده ریکاوری شاید باشه.

 

۱۶ مهر ۸۸

بابا زنگ زد. پرسید اجاره ویلای منچستر کی تموم میشه؟ گفتم فکر کنم اواخر بهمن. گفت نمیتونی بری با مستاجرش صحبت کنی زودتر خالی کنه، مثلاً تا آخر آبان؟ گفتم حالا چه عجله‌ایه؟ گفت آخه اینجا اوضاع داره می‌ریزه بهم. گفتم فوقش حالا یه چند روز میاید پیش من تا اونجا خالی بشه. گفت نمی‌خوام مزاحم درس خوندن تو و سوسن بشیم!

 

۱۳ آبان ۸۸

شب بابا زنگ زد. گفت این تی‌شرت‌ها که فرستادید خیلی یقه‌ش بازه. شلوارها هم خیلی فاقش بالاس. به سوسن بگو یک کم معولی‌ترش رو برام بخره، بفرست. گفتم باشه ولی دیگه این موقع شب زنگ نزن، داریم مباحثه می‌کنیم تمرکزمون رو از دست می‌دیم. گفت باشه.

 

۱۷ آذر ۸۸

صبح بابا زنگ زد. گفت می‌خواستم همون دیشب زنگ بزنم گفتم یه وقت مزاحم درس خوندنتون میشم نزدم. گفتم خوب کاری کردی. گفتم چه خبر؟ گفت والا دیگه خودم هم خسته شدم. یا اینوری یا اونوری دیگه. صبح شلوار جین فاق کوتاه می‌پوشم کمرم معلوم میشه، عصر لباس ۴XL میپوشم گردنم هم معلوم نمیشه!  گفت تو چی کار کردی؟ گفتم یه مهمونی دادم به بهروز و رفقاش که بیا و ببین. گفت هدیه من رو دادی بده به باباش؟ گفتم آره، دیروز هم زنگ زد از طرف باباش تشکر کرد. گفت: خدا رو شکر!

 

۹ دی ۸۸

شب بابا زنگ زد. گفتم مگه نگفته بودم شب زنگ نزن درس میخونیم؟ گفت گور بابا تو و اون درسی که می‌خونی! گفتم چرا فحش میدی؟ گفت زر نزن. زنگ بزن به بهروز از طرف من به باباش چند تا فحش بده! اون هاردت رو هم کلا بزن بشکون. ببین کدوم سایتا از تو جلوی سفارت ایران عکس منتشر کردن اسمشون رو بده ببینم میتونم یه جوری راضی‌شون کنم عکس رو بردارن یا نه. به سوسن هم بگو از این به بعد بره خونه خودشون درس بخونه! قرارداد اجاره ویلای منچستر رو هم برو تمدید کن. از این به بعد هم زنگ زدی دفترم میگی با حاج آقا کار دارم، فهمیدی؟!

ثبت ديدگاه




عنوان