اندر احوالات نمایشگاه کتاب نرفته ها
شهر آفتاب کجاست؟

راه راه: آقای مدیر که قول داده بود بعد از عید که هوا گرم تر شد مارا اردو ببرد؛ سر صف اعلام کرد سه شنبه می رویم اردو که خلوت تر هم باشد. یکی از سوم تجربی ها از ته صف گفت: «مگه سینما می خواین ببرین که خلوت تر باشه؟» آقای مدیر گفت: «نه دکتر، می ریم یه جای فرهنگی تر… شهر آفتاب». کمالی گفت: «آقا اجازه! شهر آفتاب توی کدوم استانه؟!» همه خندیند. آقای مدیر گفت که منظورش از شهر آفتاب همان نمایشگاه کتاب تهران است.
توی کلاس، کمالی خیلی ذوق داشت زودتر سه شنبه بشود تا برویم شهر آفتاب. کمالی تاحالا نمایشگاه نرفته بود برای همین شروع کرد به خیال بافی کردن: «آخ چون پسر، می ریم اونجا، مردم توی صف وایسادن تا آخرین کتاب نویسنده ها رو با امضای خودشون بخرن… همیشه آرزو داشتم یه جایی برم که همه کتاب می خونن و دارن برای کتاب خریدن پول خرج می کنن… وای! نمایشگاه کتاب چقدر هیجان داره…».
شهرام گفت: «برو بابا دلت خوشه! ما که هر سال میریم، از این خبرا نیست» کمالی که حسابی توی ذوقش خورده بود پرسید: «یعنی چی که خبری نیست؟ من خودم توی تلوزیون دیدم مردم تند تند کتاب می خرن و می خونن». شهرام گفت: «تلوزیونو ولش کن بابا! حالا خودت میری از نزدیک می بینی. بیشتر آدما فقط میان یه دوری می زنن ببینن چه خبره». یزدان پور گفت: «موبایلاتونم بیارین سلفی بگیریم برای اینستا!» بهنود یکی زد پس کله یزدان پور و گفت: «ای ندید بدید! آخه نمایشگاه کتاب هم سلفی انداختن داره؟!» کمالی گفت: «آره که داره، می دونی چه اتفاق مهمیه؟» یزدان پور با طعنه به بهنود گفت: «می دونی چه اتفاق مهمیه؟!» بعد دوتایی خندیدند.
کمالی از شهرام پرسید: «نویسنده ها چی؟ اونا هم میان نمایشگاه؟» شهرام درحالی که داشت پشت گوشش را می خاراند گفت: «اومدن که میان… ولی آخه کسی نمی شناستشون. تازه اونایی هم که معروفن همچین خودشونو می گیرن که جواب سلام آدمم نمی دن. مخصوصاً دبیرستانیا رو». بهنود گفت: «نمایشگاه فقط واسه این خوبه که تا یک سال خودکار داری برای نوشتن و خط خطی کردن» یزدان پور گفت: «فقط که خودکار نیست، همه چی میدن» بعد جاکلیدی اش را از جیبش در آورد و ادامه داد: «نیگا، همینو پارسال گرفتم»
شهرام نگاهی به کمالی انداخت که کشتی هایش غرق شده بود و گفت: «اشکالی نداره بابا، هم فاله هم تماشا. میریم اونجا یه فلافل اصل آبادان می خوری، غم و غصه کتاب و نمایشگاه از سرت می پره!» کمالی لبخند تلخی زد و سرش را انداخت پایین.
سه شنبه، کمالی اولین نفری بود که زیر باران جلوی درب مدرسه ایستاده بود. آقای مدیر سر صف از بچه ها عذر خواهی کرد و گفت به خاطر بارش باران نمی شود بریم شهر آفتاب، عوضش با یک سینما هماهنگ می کند تا آخر هفته آنجا برویم.

ثبت ديدگاه




عنوان