ماجراهای خانواده در دسترس(قسمت پنجم)
خورشت تخم مرغ

راه راه: امروز وقتی به خانه رسیدم مادربزرگ ناراحت بود. با خودم گفتم یا از فشار و سختی روزه گرفتن است یا با مادر بحث کرده و باز مادر چیزی به عمه منیژه گفته که ناراحت شده. اما اینطور نبود. دانیال میگفت به خاطر مرغ ناراحت است. مادر گفت:« بعد عمری رفته بازار، قیمتها رو که دیده چیزی نخریده و برگشته.» کنارش نشستم گفتم: «خوبی ننه جون؟!» با ناراحتی گفت: «باز ماه رمضان شروع شد و باز قیمتها رو بالا بردن» با اینکه میدانستم اگر بخواهم با او درد دل کنم آخرش به خنگ بودن و اینکه راه رفتن عادی را هم بلد نیستم محکوم میشوم اما دلم نمیخواست ناراحتی او را ببینم. گفتم: «ننه خب هر سال ماه رمضان قیمتها رو بالا میبرن» جوری به من نگاه کرد که تا آمدم حرفم را پس بگیرم گفت:« بیخود پس اون همه وعده که همین چند روز پیش دادن چی شد؟» فکر کنم عصبانی تر شد. میخواستم حال و هوایش را عوض کنم. گفتم:« درسته قیمت مرغ رفته اون بالا بالا ها ولی خودم برات پَرِش میدم بیاد پایین!» از نگاهش بی نمک بودن خودم را فهمیدم. چیزی نگفت. گفتم:« خب حالا مرغ گرون شده، به جاش گوسفند میگرفتی» گفت:« انگار مسابقه گذاشتن بین قیمت مرغ و گوسفند، این بپره اونم شاخ میزنه»

به نظرم حق دارد آنقدر ناراحت باشد. در این چند روز علاوه بر افزایش قیمت مرغ و گوشت، قیمت حبوبات هم افزایش زیادی داشت. احتمالا از این به بعد مادر باید به فکر اختراع غذا با آب و تخم مرغ باشد. یکی از مسئولین میگفت که به خاطر افزایش قیمت ذرت قیمت مرغ هم بالا رفته. اما احتمالا این افزایش قیمت به خاطر پر توقع شدن مرغ ها است. دیگر هر چیزی نمیخورند. شاید از آن چیزهایی که میخورند و یک هفتهای شتر مرغ میشوند خسته شده اند.

پدر که به خانه رسید، مادربزرگ سریع یک پیشنهاد به او داد. او با ذوق و شوق گفت: «غلام یه چیز میگم، نه نگی که شیرم رو حلالت نمی کنم.» پدر لبخندی زد و گفت:« مادر بذار برسم بعد شیرت رو حلال و حروم کن!» مادربزرگ گفت:« باید مرغ فروشی بزنی» پدر که تعجب کرده بود گفت:« مرغ فروشی چرا؟!» مادربزرگ گفت:« مگه نمی بینی قیمت مرغ چقدر بالا رفته الان نون تو مرغه!» پدر گفت:« آها خب مادر این سودی به حال فروشنده و تولید کننده نداره! پدر صاحب خریدار در میاد و اون وسط یه عده حال می کنن این هارو قاسم مرغی امروز بهم گفت.» مادربزرگ کمی فکر کرد و گفت: «خب تو هم قاطی اون وسطی ها شو» پدر هم کمی فکر کرد اما چیزی نگفت!

مریم که احتمالا گرسنه یا تشنه شده بود از اتاقش بیرون آمد و گفت:« چه خبر شده؟! از صبح تا حالا دارم مرغ لایک می کنم.» گفتم:« خب قیمتش رفته بالا.» با نگرانی گفت:« نکنه انقدر بالا بره که جای سکه رو توی بازار بگیره؟!» گفتم:« نترس کسی مرغ مهرت نمی کنه.» مادر به من گفت:« خجالت بکش! انقدر پرت و پلا نگو» دانیال که سرگرم بازی بود گفت:« خجالت رو باید اونی بکشه که قیمت هارو هر روز بالا میبره مگه نه بابا؟!» همه به دانیال نگاه کردیم پدر که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:« اگه مرغ زبون داشت حتما می گفت به چه رویی من رو انقدر گرون میفروشید؟!»

یاد حرف استادم که میگفت همیشه باید یک واکنش سریع به اتفاقات در آستین داشته باشید افتادم. ولی شاید هنوز ما به آن سطح از پیشرفت در واکنش نشان دادن نرسیده ایم! به هر چه واکنش عادتی نشان میدهیم، آن طرف چیز دیگری درخواست عادت می دهد.

ثبت ديدگاه




عنوان