آمدن فتحعلی شاه به الان / قسمت هفتم
فتحعلی شاه به استادیوم می‌رود

راه راه: به فتحعلی شاه گفتم: اما اوضاع و احوال فوتبال همیشه هم این‌قدر گل و بلبل نیستش که برات جیغ و دست و هورا بکشند!
– جیغ و دست و هورا را برای عمه… لا الااله الله، حال که ما می‌خواهیم خط قرمزها را رعایت کنیم، تو نمی‌گذاری، ما مگر بچه‌ایم که جیغ و دست و هورا خام‌مان کند و ذوق مرگ شویم. ما می‌خواهیم محبوب قلب‌ها شویم، اسطوره باشیم. یکی توی مایه‌های پروین و دایی.
+ اولاً که اینایی که گفتی هیچ‌کدوم‌شون یک شبه نشدن سلطان قلب‌ها، دوماً با این وجود همین‌ها هم از حیا کن رها کن‌ها و بی‌معرفتی سکوها در امان نبودن.

– اولا که من گفتم محبوب قلبها نه سلطان، سلطان قلب‌ها محمد رضا گلزار است و لاغیر! جای این فیلم‌های خاک بر سری این مردیکه در پیت و آنجلینا جولی چهار تا فیلم ایرانی ببین، زشت است توی که ادعای هنرمند بودن را داری مفاخرت را نشناسی! حال درست است در این فیلم‌ها هم گاهی به جاده خاکی زده‌اند اما حداقل خاکش خاک پاک وطن است! دوماً ما که باور نمی‌کنیم باید ما را به استادیوم ببری تا با چشم و گوش خود ببینیم و بشنویم.

روز موعود رسید و به اصرار فتحعلی شاه، شال و کلاه کردیم تا برویم استادیوم. البته زیاد هم بد نبود. یک توفیق اجباری بود برایم که من هم بتوانم فضای استادیوم را که همیشه دوستانم با شور و حرارت خاصی ازش حرف می‌زدند تجربه کنم. سوار اتبوس شدیم اتوبوسی که همه مسافرانش یک مقصد داشتند؛ استادیوم. من با تصوراتی که از استادیوم‌روها داشتم، منتظر شنیدن شعارهای با برچسب کیفی ۱۸+ بودم اما خبری از این حرف‌ها نبود. جز چند نفری که با رعایت شعونات ایرانی اسلامی مشغول کری خواندن بودند، بقیه سرشان توی کار خودشان بود. چند تایی با موبایل‌های‌شان ور می‌رفتند، یکی دو نفر تخمه می‌شکاندند. صندلی جلوی‌‌مان هم یک نفر داشت برای بغل دستی‌اش از فرهنگ غنی ایرانی و لزوم رعایت ادب و آداب حرف می‌زد و فتحعلی شاه هم طاووس خانومش را خواب می‌دید به گمانم.
– آهای مردک بی نزاکت، سرت را مثل چیز پایین انداخته‌ای و وارد خواب ما می‌شوی؟ یک طَقی طوقی اِهمی اوهومی، نمی‌گویی منازل‌مان چادر چهارقد نداشته باشند؟

+ ای بابا چطور متوجه شدی من که دیالوگ نگفتم؟
تا آمد حرف بزند یکهو راننده داد زد: «آقایون پیاده شن، آخر خطه، رسیدیم استادیوم.» با عجله پیاده شدیم و بعد از خرید بلیت رفتیم داخل استادیوم. هر چه به بلیت و شماره‌های رویش و البته شماره صندلی‌ها نگاه کردم ارتباط معناداری به چشمم نخورد! همانجور هاج و واج مانده بودم که یک نفر امد و گفت: «چته، چرا مثل مرغ سر کنده دور خودت می‌چرخی؟»
گفتم: «دارم دنبال شماره صندلیم میگردم»
– هه مگه اومدی سینما داداش؟ این همه صندلی خالی یه جا پیدا کن بشین دیگه، نکنه تیفوسی هستی؟
تا آمدم بپرسم تیفوسی یعنی چی؟ فتحعلی شاه پرید وسط و گفت: »آری آری ما تیسفونی هستیم!»
– ایول به شما. با من بیایین ببرم‌تون جایگاه دو آتیشه‌ها.
فتحعلی شاه درگوشم گفت: برو حالش را ببر به او گفتیم از اهالی تیسفون هستیم تا پارتی‌مان شود و جایگاهی همایونی برای‌مان در نظر بگیرد، این فرصت با ما بودن را غنیمت شمار و کمی کیاست و سیاست یاد بگیر!
در حالی که ذهنم درگیر شماره صندلی و سینما و دو آتیشه و تیسفون و تیفوس بود، دنبال آن آقا راه افتادم و رفتم وبعد از چند دقیقه نشستم روی صندلی که بهم نشان داد. یک ربعی به شروع مسابقه مانده بود و لیدرها و به تبعیت از آن‌ها همه استادیوم شروع به تشویق کردند. از کاپیتان گرفته تا دروازه‌بان سوم، از سرمربی گرفته تا مسئول تدارکات، از مدیر عامل گرفته تا آبدارچی باشگاه همه شیر بودند! بازهم یک عالمه سوال توی ذهنم وول خوردند. چطور این همه شیر با هم کنار می‌آیند؟ احتمالا بعضی‌های‌‌شان «آن شیرند که آدم میخورد و بقیه آن دگر شیر است که آدم میخورد»!
توی فکر شیرو روغن پالم و لبنیات بودم که یکهو یکی داد زد: «آهای ماست! اینجا جای نشستن نیستا، پاشو تشویق کن، اگه قرار به نشستنه پاشو برو خونه از تلوزیون باقیشو نگاه کن» یکی دیگر از آن ور گفت: «اذیت نکنین استاد رو، النگوهاش می‌شکنه» و یکی دیگر هم از این ور گفت: « النگو رو خوب اومدی، اصلا برا همینه نمیذارن خانوما بیان استادیوم.»

منتظر شنیدن نظر باقی۳۶۷۵۹ نفر حاضر در استادیوم درباره خودم بودم که داور سوت پایان نیمه اول را زد و۲۲۴۹۲ نفر شان شروع به کشیدن سیگار کردند و بقیه هم برای قضای حاجت رفتند!

ادامه دارد…

ثبت ديدگاه




عنوان