یک نمونه از آبنبات های هل دار مهرداد صدقی را مزه مزه می کنیم

راه راه: قصه از این قرار است که یکی از اعضای خانواده این کودک به جبهه می رود و اسیر می‌شود. کودک که تا به حال، درگیر بازی‌ها و شیطنت‌های دوران کودکی بوده، با شرایط جدیدی در اطراف خود مواجه می‌شود و سعی می‌کند به احترام شخصیت و جایگاه برادرش، رفتار خود را تغییر داده تا به دیگران نشان دهد که دیگر بزرگ شده و می‌توانند روی او حساب کنند؛ اما هر بار اتفاق‌هایی می‌افتد که نتیجه عکس می‌دهد…

درباره وجه تسمیه نام کتاب نیز باید گفت که «آبنبات هل‌دار»،سوغات شیرین شهر بجنورد در استان خراسان شمالی محسوب می‌شود ــ که زادگاه خود نویسنده است ــ و کتاب «آبنبات هل‌دار» نیز طعم شیرین طنز دارد. می گویید نه؛ یک نمونه از آبنبات های هل دار این مجموعه را با هم مزه مزه می کنیم.
مدت‌ها از پایان جنگ می‌گذشت، اما هنوز از بازگشت محمد خبری نبود. تا ماه‌ها بعد از قبول قطع‌نامه هر چه انتظار کشیدیم که شاید خبری شود و داداش محمد برگردد خبری نشد. می‌گفتند عراق برای تبادل اسرا کارشکنی می‌کند. هر روز چشم به در بودیم که شاید کسی مثل مراد بیاید و با دادن خبری خوب غافلگیرمان کند. بالاخره این اتفاق افتاد. مراد در یکی از روزهای بهار ۱۳۶۹ زنگ خانه‌مان را زد و با اعلام خبری، که البته هیچ ربطی به آمدن محمد نداشت، هم ما و هم خودش را غافلگیر کرد. مراد تعارف را کنار گذاشته بود و می‌خواست برای خواستگاری از ملیحه با مادرش به خانه ما بیاید.

مامان زود به ملیحه تلفن کرد تا از مشهد بیاید؛ اما ملیحه بهانه درس‌هایش را آورد و گفت تمایلی به ازدواج با مراد ندارد. مامان تأکید کرد حتی اگر جوابش منفی است، از روی ادب و احترام، تا بجنورد بیاید؛ چون بد است که خواستگار به خانه مان بیاید و او نباشد. برای همین ملیحه،‌ به رغم مشخص بودن جوابش، به اجبار از مشهد راه افتاد.

وقتی ملیحه رسید قاطعانه گفت که درتصمیم خود مصمم است. ظاهرا هم اتاقی‌اش، زهرا، هم در گرفتن این تصمیم به او کمک کرده بود و طبق مشورت او و با شناختی که دورادور از مراد پیدا کرده بود به ملیحه گفته بود او و مراد اصلاً به درد هم نمی‌خورند.

من از بالای راه پله با نگاه دزدکی به کوچه داشتم کشیک می‌دادم ببینم خواستگار کی و چطوری می‌آید. مراد پیکان صفر کیلومتر سفید یخچالی‌اش را، که تازه خریده بود، رو به روی پنجره آشپزخانه‌مان پارک کرد. بعد از پیاده شدن، در حالی که در یک دست جعبه شیرینی و در دست دیگرش یک دسته گل رز گرفته بود، به زحمت در ماشین را برای مادرش هم باز کرد تا او هم پیاده شود. شاید می‌خواست نشان دهد چقدر برای زن‌ها و به خصوص مادرش احترام قائل است. از آنجا که مراد برای اولین‌بار ریش‌هایش را از ته زده بود دور و بر را نگاه کرد تا کسی او را نبیند.

صورتش آن‌قدر سفید و برّاق شده بود که برق نور را منعکس می‌کرد. احتمالاً چند روزی، تا زمانی که ریش‌هایش جوانه بزند، مرخصی گرفته بود. نگاهی به گل‌های رز انداخت و لبخندی زد. حتما با خود فکر می‌کرد به خاطر پرسپولیسی بودن ملیحه با این گل‌ها کولاک می‌کند؛ اما خبر نداشت ملیحه از وقتی پزشکی قبول شده بود بسیاری از عادت‌هایش فرق کرده بود و نه تنها استقلالی شده بود و سر ته دیگ هم با من رقابت نمی‌کرد، بلکه دیگر حتی دست به جارو و مایع ظرف‌شویی هم نمی‌زد. هر دو جلوی در خود را مرتب کردند و با خواندن دعایی زیر لب در زدند. موقع دعا یک لحظه هر دو به آسمان نگاه کردند و من که نگران بودم مبادا کله‌ام را دیده باشند زود سرم را انداختم پایین و به طرف اتاق دویدم.

وقتی مراد و مادرش به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی شدند، من از سوراخ کلید توی اتاق پذیرایی را نگاه می‌کردم و منتظر بودم ببینم نتیجه چه می‌شود. هرچند پیشاپیش می‌دانستم نتیجه چه می‌شود، دوست داشتم ببینم نتیجه چطوری آن‌طوری می‌شود. نصف جلسه خواستگاری درباره احتمال آمدن محمد و خاطرات روزهای جنگ گذشت. مراد چنان از جبهه‌ها حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد لابد چقدر در جبهه بوده. درباره همه‌چیز صحبت شد به جز موضوع اصلی. همه با هم تعارف رد و بدل می‌کردند.

عاقبت خود ملیحه، که از وقتی در دانشگاه کلاس زبان رفته بود زبانش شش متر شده بود، به صراحت اعلام کرد فعلا قصد ازدواج ندارد و حالا حالاها می‌خواهد درس بخواند. مراد، که قرمز شده بود و عرق از گونه‌های صاف و صوف شده‌اش به راحتی سرازیر می‌شد، نیم‌نگاهی به بی‌بی انداخت تا شاید او به خاطر آن سفر زیارتی مفتی مشهد میانجی‌گری کند؛ اما بی‌بی که انگار سال‌های بود شیرینی و میوه نخورده بود، سخت مشغول پذیرایی از خودش بود. مراد ملتمسانه گفت حاضر است تا قیام قیامت هم صبر کند، اما ملیحه به زبان بی‌زبانی و یک خرده هم پرزبانی به او فهماند که حتی اگر تا آن موقع هم صبر کند نتیجه نمی‌گیرد.

مادر مراد چادرش را سرش کرد تا برود. بازهم زیر لب چیزی داشت زمزمه می‌کرد؛ اما مطمئن بودم کلماتش این دفعه دیگر دعا نیست. شاید داشت ملیحه را نفرین می‌کرد که تا قیام قیامت درس‌هایش طول بکشد و مثل عمه بتول تا مدت‌ها بترشد.

بنا به سفارش قبلی مامان، از اتاق بیرون رفتم تا کفش‌های مهمان‌ها را جفت کنم. رویم نمی‌شد در چشم مراد نگاه کنم. خواستم با نگاه از او عذر خواهی کنم؛ اما او هم رویش نشد به من نگاه کند. این بزرگ‌ترین شکست زندگی مراد بود. با آن سن و سال قیافه‌اش شبیه بچه‌ای شده بود که انگار می‌خواهد بزند زیر گریه. با ناراحتی در ماشینش را باز کرد و نشست. آن‌قدر در فکر فرورفته بود که حتی یادش رفت مادرش را سوار کند و وقتی تا سر کوچه رفت فهمید مادرش را جا گذاشته است. شاید از همان لحظه تصمیم گرفته بود دور هر زنی را خط بکشد و مادرش اولین زن بود! وقتی مراد دنده عقب برگشت تا مادرش را سوار کند، قبل از اینکه گاز بدهد و برود، نیم‌نگاهی به من انداخت که یعنی من که حالا وضعم خوب شده و ماشین مدل بالا دارم؛ پس چرا جواب منفی؟!

نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. برای اینکه قدری از ناراحتی‌اش کم کنم و نشان دهم که درخانواده ما، بر خلاف ملیحه، همه او را دوست داریم برایش با دست و لب‌هایم علامت فرستادن بوس را در آوردم. آن قدر گوشتش ریخت که تیک آف کرد و رفت. برای او در امر ازدواج آرزوی موفقیت کردم و برای خودم هم آرزو کردم که برای ازدواج به سرنوشت او دچار نشوم.

یک هفته بعد، بازهم مراد، که تازه ریش‌هایش درآمده بود، ماشینش را جلوی پنجره آشپزخانه ما پارک کرد. در قیافه‌اش اعتماد به نفس وافر و کاذبی موج می‌زد. نامه‌ای هم در دستش گرفته بود. تا مرا دید پاکت را داد و رفت. روی پاکت نوشته شده بود «به اتفاق خانواده». کارت را به مامان نشان دادم. با خوشحالی گفت: «مبارک باشه» بی‌بی‌هم، که جریان را شنید، گفت: «مبارکش باشه. پسر خوبیه.» آقا جان هم گفت: «مبارکش باشه.» اما ملیحه، همین که کارت عروسی را دید، خشکش زد و به نقطه نامعلومی خیره شد.
عروس هم اتاقی‌اش، زهرا، بود!

ثبت ديدگاه




عنوان