نامه ناصرالدین شاه به میرزا حسین‌خان سپهسالار
کم مانده بود میرزا!

راه راه: مکتوبه ای نوشته ایم و نکاتی را در آن فرموده ایم. ولی قبل از آن توضیحاتی را برایت نقل می‌کنیم.

امروز روز نحسی بود. بسیار آشفته گشتیم. نزدیک بود تشت رسوایی مان برافتد و خود تاج دارمان و کل مملکت را به باد دهیم. این پدرسوخته موسیو ما را روشن نکرده بود. دفعتا به او گفتیم جلوی آن شکمت را بگیر و کمتر تناول کن. از بس دست به دستمال (این فرنگی های عقب افتاده یک آفتابه مسی هم ندارند) می رود همه اش کارمان لنگ است.

بله میرزا می فرمودیم، دیروز در اتاق بزرگ و مجللی نشسته بودیم. مشغول شنیدن موسیقی. این فرنگی ها عجب چیز هایی ساخته اند. یک تکه آهن که زارتا! آهنگ پخش می کند. به مشیرالدوله گفتیم برود پرس‌و‌جو کند ببیند این‌ها چیست. نکند ما را مسخره کنند و برای صدرات ما بد باشد.

در شگفتی این اتفاق بودیم و با سیبیل همایونی ور میرفتیم. در همین احوال اندکی هم چشم به درون حیاط داشتیم. متعجب گشتیم و به سمت پنجره رفتیم. سپه جان! انگار یک پری دریایی روی صندلی نشسته بود. از بخت بد هرچه برای او دست تکان دادیم و سوت زدیم افاقه نکرد. حتا به ما یک نظر هم نکرد. بیخیالش گشتیم. با خود گفتیم که بعدا میگوییم او را به حضور برسانند جهت صحبتی!

ما نمی دانیم چرا این فرنگی‌ها زن و مردشان مشخص است. ما که همیشه در اندرونی‌مان سیبیل الدوله را با زن‌هایمان اشتباه میگیریم. آن داستان را که برایت گفته بودم یادت هست… ببند نیشت را پدرسوخته!

بله برای روی نامبارکت میفرمودیم. نشسته بودیم که دخترکی از در وارد شد. برای لحظه ای فکر کردیم مرده ایم و او حوری بهشتی است که برای ما مهیا شده است. خواستیم بلند شویم ولی فهمیدیم زنده ایم نشستیم. فقط یک مشکلی داشت و آن هم این بود که مثل انیس الدوله سیبیل بر لب نداشت! و از زیبایی‌اش کم گشته بود. او به سمت ما می آمد و با خود حرفایی میزد. ما انگلیسی زیاد بلد نیستیم. فقط متوجه شدیم به ما “وِر کام” می گوید. ما هم به او “وِرکام عزیزم” گفتیم و دیگر نفهمیدیم چه میگفت. آمد و کنار دستمان نشست. مدام صحبت میکرد، ماهم سرمان را تکان میدادیم ولی عجالتا نمی‌فهمیدیم چه بلغور میکرد. ولی مشخص بود از جنابمان خوشش آمده. چون مدام برای ما لبخند میزد و ابرو بالا می انداخت. ما هم چون تنها بودیم و حرمسرا را با مایحتوی اش! تهران قال گذاشته بودیم، گفتیم برای محکم تر شدن حکومت همایونی این بیچاره را به عقد خود در آوریم تا با این انگلیسی های دو دره باز پیوندی برقرار کنیم تا چشمشان به تاج و تخت ما نباشد. یکی از هزاران حلقه هایی که همیشه همراه خود برای روز مبادا داشتیم از توی کیسه در آوردیم و به رسم خودشان زانو زدیم جهت‌ خواستگاری. یکهو این موسیو را دیدیم که همچون مرغ سر کنده به سمت ما می آید.

گفت چه می‌کنید قربانتان شوم.

گفتیم چیزی که خوب بلدیم، ازدواج!

گفت قربانتان شوم ایشان ملکه ویکتوریا، ملکه انگلستان هستن.

گفتیم ما هم شاه هستیم، پس مبارک است!

موسیو در گوشمان چیزی گفت که مو بر بدن جنابمان سیخ شد. موسیو گفت که ایشان ملکه انگلستان هستند و شوهر و تعدادی هم فرزند دارند!

ما سریع خودمان را به همان حالت زانو زده به تشنج زدیم تا اوضاع بیخ پیدا نکند. سریع گفتیم ما را به اتاق‌مان ببرند. شانس آوردیم صدراعظم. وگرنه باید میگفتیم لشکرکشی کنید برای پس گرفتن سر جنابمان از این اجنبی ها!

به مستشار گفتیم برای سلامتی و رفع شدن این رسوایی ایتام انگلستان را بالکل طعام دهند.

ای سپه! یکی از فرمایشاتم این است که برای رفع این بلا دوتا از زن های موقت را دائم کن ثواب دارد. دوم اینکه یک نفر مترجم برایمان بفرستید. این مردک موسیو را دادیم در مستراح گردن زدند.

سلطان ناصراالدین شاه
انگلستان، ۱۸۷۳ میلادی

ثبت ديدگاه




عنوان