حکایت پیر و مریدان
اونایی که ژن خوب ندارن نیان پیج من، مرسی اه!

راه راه: روزی پیری در غار تنهایی خود نشسته بود و پیاز رنده می کرد و چون ابر پاییز اشک میریخت. ناگهان مریدان بر وی وارد گشتند و چون پیر را به گریه دیدند بر سر و صورت خود خنج کشیده و ناله های جانسوز از خود متصاعد کردند. پیر چون مریدان را بدین حال دید دست از رنده کردن کشید و سبب این روانی بازی های مریدان را جویا شد.

مریدی که گویا از بقیه خود شیرین تر بود گفت: چطور ممکنه ما ببینیم که پیرمون گریه می کنه ولی بی تفاوت باشیم. تو چقدر سوزناک گریه می کنی؛ پیر کی بودی تو؟

پیر گفت: جوگیرا مگه نمیبینین دارم پیاز رنده می کنم؟ پیاز اشک آوره دیگه.

مریدان که دلیل گریه را فهمیده بودند اشکهایشان را با گوشه ی ردای همدیگر پاک کردند و منتظر ماندند تا رنده کردن پیاز تمام شود. رنده کردن پیاز تمام شد ولی گریه ی پیر تمام نشد.

پیر کمی گریه کرد ولی مریدان مثل جغد او را نگاه کردند. پیر باز هم گریه کرد ولی مریدان باز مثل جغد به او نگاه کردن. پیر خیلی شدید گریه کرد و مریدان خیلی شدید مثل جغد به او نگاه کردند و نقل است که تا چهل شبانه روز پیر گریه کرد و مریدان مثل جغد به او نگاه کردند.

بعد از چهل روز پیر که دید مریدان هیچ واکنشی نشان نمی دهند با همان رنده صورت سه مرید را رنده کرد و بعد گفت: بی غیرتا مگه نمیبینین دارم گریه می کنم؟ پس چرا هیچ واکنشی نشون نمیدین؟ مریدم مریدای قدیم؛ ما جلوی پیرمون پامونم دراز نمی کردیم.

همان مرید خود شیرین دوباره گفت: ای پیر خودت گفتی پیاز اشک زاست و واسه رنده کردن پیاز داری گریه می کنی، وگرنه ما که مثل بچه آدم از همون اول داشتیم خنج می کشیدیم!

پیر گفت: نادون ها پیاز که چهل روزه رنده شده، گریه ی الان من به خاطر قیمت پیازه که کیلویی ۴۰۰۰ تومنه. من اگه خود پولم رنده می کردم دلم اینقد نمیسوخت که به خاطر پیاز ۴۰۰۰ تومن پول دادم.

مریدان که این حکمت را شنیدند دوباره شروع کردند به کولی بازی و خود را به در و دیوار کوفتند و تا چهل روز ناله کردند و نقل است که از آن جمع فقط سه نفر زنده ماندند.

پیر بعد از چهل روز گفت: ای بابا بسه دیگه فندق مغزا. شور همه چیزو در میارین. بابا اصلا موضوع اصلی این مطلب یه چیز دیگه هست. دو ساعته وقت نویسنده رو گرفتین نمیزارین بره سر اصل مطلب.

سپس پیر از نویسنده عذر خواهی کرد و از او خواست به موضوع اصلی بپردازد. با تشکر از پیر عزیز.

مرید خود شیرین که لامصب هنوز زنده بود گفت: ای پیر! چرا ما از هر راهی میریم به در بسته میخوریم. میخوایم کار کنیم، کسی بهمون کار نمیده. میخوایم وام بگیریم، کسی بهمون وام نمیده. میخوایم زن بگیریم، کسی بهمون دختر نمیده. آخه چرا؟ ما که هم عرضه ی کار داریم، هم ضامن معتبر داریم، هم به زندگی متاهلی تعهد داریم. واقعا چرا؟

پیر کمی خندید، و دوباره بیشتر خندید و در ادامه خیلی شدید خندید و چهل روز دیگر هم همینطوری ملت را الّاف خودش کرد اما بالاخره پیر است و احترامش واجب.

وقتی خنده اش تمام شد گفت: این چیزا رو که نصف بیشتر مردم دارن. شما باید یه چیزی داشته باشین که هرکسی نداشته باشه. اونم ژن خوبه که فقط آقا زاده ها دارن. اگه قرار بود همه داشته باشن که پس فرقشون با آقازاده ها چی بود؟ ژن خوب که داشته باشی هم کارآفرین میشی، هم وام میلیاردی بهت میدن، هم میتونی با دختر شاه پریون ازدواج کنی.

مریدان که دیدند این یه قلم را ندارند بسیار نا امید شدند تا جایی که دیگر دل و دماغ خنج کشیدن هم برایشان نماند و فقط به یک نقطه خیره شدند.

ناگهان پیر گفت: ولی من چند سی سی ژن خوب دارم، مال یه آقازاده بوده، صبحا باهاش میرفته به چندتا بانک و شرکتاش سر میزده، برمی گشته. اگه بخواین با ۵ درصد تخفیف بهتون میفروشم.

آن سه مرید باقیمانده با شنیدن این حرف به سمت پیر دویدند ولی در راه آنقدر برای تصاحب ژن خوب به سر و کله ی هم زدند که از آن سه نفر هم فقط جنازه باقی ماند.

پیر که دید دیگر مریدی ندارد آن ژن را به خودش تزریق کرد و صاحب چند شرکت شد و کلی هم وام گرفت تا جایی که در مدت کوتاهی چند برابر قبل مرید پیدا کرد و همچنین یک همسر جوان هم اختیار کرد، و این بود از کرامات پیر.

ثبت ديدگاه




عنوان