موضوع انشا: عید خود را چگونه گذرانده اید؟
اولش را یادم نیست…

راه راه: همه عیدها، اول فامیل به خانه ما می آمدند، چون بابای ما سنش از بقیه بیشتر است. امسال عید هرچه ما و بابایمان در خانه منتظر شدیم، کسی برای عید دیدنی به خانه ما نیامد. بعد از سه روز زنگ در خانه مان را زدند. من با خوشحالی در را باز کردم. رفتگر بود که حوصله اش سر رفته بود و هوس کرده بود بابایمان یکبار دیگر به او عیدی بدهد.

شرایط طوری شده بود که مادر و بابایمان به من و برادرم میوه و آجیل تعارف میکردند. روز چهارم بابایمان تصمیم گرفت که ما به خانه عمه برویم.

امسال همه اعضای خانواده ما آمادگی خوبی را برای عید دیدنی داشتند. داداشمان ترم آخر دانشگاه بود و امسال لیسانسش را میگرفت. من هم که امسال رشته انسانی را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم حقوق بخوانم و با تحقیقاتی که انجام دادم کلی حرف برای گفتن از آینده ام داشتم.

مادرمان دوره ملیله بافی یک دستیِ پیشرفته و کیک پزی آسان با ماست را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و بابایمان هم چند ماه گذشته را ورزش کرده و حسابی روی فرم آمده بود.

در خانه عمه هر چه ما هی آجیل میخوردیم کسی حرفی نمیزد، حتی نمی پرسیدند میوه میخوری برایت بگذاریم؟ ماهم خودمان پذیرایی می کردیم. بابایمان هی سعی میکرد سر صحبت را با شوهرعمه باز کند و از جهت های مختلف اقدام میکرد، اما بزرگوار، راه نمی داد. حتی از شوخی های معروف شوهرعمه که، عیدی را کی داده و کی گرفته یا ساعت قدیم و جدید هم خبری نبود!

مادرمان هم از عمه مان میپرسید چه خبر؟ او هم هی میگفت سلامتی؟ یک سلامتی و مرگ خاصی، در چهره مادرمان نمایان بود.

بعد برادرمان شروع کرد به تعریف کردن. گفت: یک بار از اینترنت دیده بود که یکی از خواننده های معروف اولش در کودکی یکبار یک چیزی در جمع خوانده بعد همه به او گفته اند که با آن صدایش فقط میتواند در میدان انقلاب، دادزن بشود و فقط شوهرعمه اش به او گفته که صدای خوبی دارد و به درد خوانندگی می خورد و از قضا او هم از بین این همه آدم، یک راست به حرف همین شوهر عمه اش توجه کرده، حتی بعد از اینکه خواننده شده یک روز شوهر عمه اش به او گفته که، بابا من آن روز شوخی کردم ولی طرف ول کن ماجرا نبوده است و همچنان خواننده است. شوهر عمه مان هم با شنیدن این حرفها با نارحتی سر تکان می داد.

پدر بزرگ خدابیامرزمان هم همیشه میگفت، اولش را یادم نیست ولی آخرش این بود که نپرسیدن عیب است! و خودش، معروف ترین سوال پرس فامیل بود.

خلاصه آن روز هیچ کس هیچ سوالی از ما نپرسید و ما ماندیم و یک عالم پزهای داده نشده! موقع خداحافظی شوهر عمه، مثل کسی که بغضش بترکد رو به عمه مان گفت، من دیگر نمی توانم اقدس! تو تنهایی ادامه بده، بعدش رو کرد به ما و گفت: کلاس چندمی عمو؟ با شنیدن این سوال، همه ما از شوق گریه کردیم!

ثبت ديدگاه




عنوان