فقط آقایان بخوانند!
سفرنامه ی نانوشته ی ناصرخسرو

راه راه:چنین گوید ابومعین الدین ناصر خسرو القبادینی در حالی که همسر زن خویش بودم، مدت ها بود رکود اندر دول حالیه موج سواری و کساد اندر بازار بیداد می کرد، مدت ها با الاغ خویش در وادی ها خرحمالی می کردم و بخور نمیری نان در همی آوردم و توانی بیش از آن نداشتم. زن خویش نیز با خبر نساخته بودم. تا اینکه نزدیک ربیع نوروز از سویی دخل آجیل، تخمه ی جابانی و مخارج ربیع کمرم را بشکست، از سویی فرارسیدن یوم النساء و یوم الام را نمی دانستم اندر دل تنگ چون جای دهم. چند روزی در فکر فرو همی رفتم که چه کنم، اگر برای این زن خوب روی خویش تحفه ای نستانم، روی خوبش برود و آن رویش بالا همی آید. پس به حکیمی رجوع کردم که او نیز به درد من مبتلا گشته بود، همچنان که به سان فیل در گل گیر کرده بودم، سهراب سپهری را دیدم که با دست محاسنش می خارانید و با خود اینگونه بخواند: قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت در آب، دور خواهم شد از این خاک غریب… و لذا به فال نیک گرفتم و عزم سفر بکردم، تا جان خویش را از دست زن و مادر زن و جمیعا خویشان زن خویش وارهانم. مدت ها آوازه ی بلادی را شنیده بودم که مردم همی گفتند که در آن تخت جمشیدی است که منورالافکار با آن سلفی(خویش انداز) بگیرند. لذا عزم شیراز بکردم ، تا یکی سلفی بگیرم با تخت جمشیدش، و بر هیستوری اینستاگرام خویش بنمایم. در راه همی می رفتم و مردانی از دیار پارس می دیدم که دستمال اندر دستشان و از پنجره آویزان شده و آبگینه ها پاک می کردند، گفتم صد رحمت بر خودم باد که فقط چند تخته فرش شسته ام و لا غیر! نزدیک شیراز شدم، آفتاب بر فرق کلمه ام خودنمایی بکرد، ایستادم و چند رکعتی نماز کردم، مردی را بدیدم که بر زیر چشمش بادنجانی کبود گشته بود و چند مثقالی طلا با خود حمل بکرد. نزد من ساعتی بنشست وسفره ی دل بگشاد، گفتم ز چه روی غمگین و کبودی؟ گفت زبان سرخ سر سبز همی به باد دهد! گفتم ای داد بی داد، مگر ادب از که آموختی؟ گفت از زنم! پیشه ام شاعری ست، چندی گاه شعری بر زبانم ناخودآگه می جوشد و چندی ست که به خاطر عیالم آتیش زدم به مالم! و آنقدر فشار بر من زیاد گشته بود که واشر سر سیلندر بسوزاندم و شعری بر زبان حقیرم از برای یوم النسا جاری گشت، و چند بیتی از آن کار دستم بداد. گفتم مگر شعرت چه بوده؟ از برای من بخوان. گفت: زرنگی داداش؟ اولین نسخه کتاب بوستانم چاپیده، برو نسخی از آن را خریداری بنما، هر چی باشه زندگی خرج داره! والا… گفتم داداش تو سعدی هستی؟ منم ناصر. گفت، ناصر داداش تو کجا اینجا کجا؟

گفتم من هم از بیم یوم النسا به سمت شیراز متواری شده ام، گفت دمت گرم، چه فکر بکری کردی داداش. اگر می دانستم دوباره سفر می رفتم و گلستان۲ را می نوشتم.

گفتم سعدیا من را در غم خود شریک بدار و بیتی چند از برای من هم بخوان.

سعدی چنین بخواند:

یکی گفت کَس را زنِ بد مباد/ دگر گفت زن در جهان خود مباد

زن نو کن ای دوست! هر نو بهار/ که تقویم پاری نیاید به کار

کسی که بینی گرفتار زن/ مکن سعدیا! طعنه بر وی مزن

تو هم جور بینی و بارَش کشی/ اگر یک سحر در کنارش کشی

گفتم به به ناز نفست! در همین حین صدای زن سعدی به گوش رسید که بگفت سعدیا تو چه خبطی بکردی باز؟

سعدی گفت: عیال پوزش می خواهم، بیخیال. و سپس با مثقال طلایی به سوی خانه جاری گشت، من باب دست بوسی. من نیز لب گزان، به سمت تخت جمشید برفتم و بر سنگی از سنگان آن من باب یادگاری”ناصر”را حکاکی بکردم و نیم سِتی از طلا، بهر تحفه خریدم و زود به منزل بهر دست بوسی عیالم بازگشتم.

ثبت ديدگاه




عنوان