نگاهی به صنعت جنین سوزی و نسبت آن با تاریخ آمریکا!
«افسانه ی سرخ»

راه راه: آورده اند که روزی پدر کریستف کلمب از لوسبازیهای وی خسته شد. پس پسرش را با یک تیپا به بیرون از منزل هدایت کرد که برود و تا مَرد نشده برنگردد. او هم رفت و برای خودش نره غولی شد و برگشت. اهالی محل برای دیدن سیکسپک کریس به دیدنش رفتند، ولی او مدام از آدمهای قرمز رنگی حرف می زد که در این مدت با آنها قایم باشک بازی می کرده.

کلمبیاییها (لقب اهالی محله کریستف کلمب اینا!) فکر می کردند فقط خودشان آدم اند، فلذا به والدینش گفتند که پسرشان عوض مَرد، خل و چل برگشته. آقا و خانم کلمب هم که نمی توانستند دهن مردم را ببندند؛ تصمیم گرفتند یکی را بفرستند تا ته و توی ماجرا را درآورد. برای این کار شخصی به نام آمریکو ویسپوچی انتخاب شد (در آن وهله از او بیکارتر پیدا نکردند).

شاهدان محلی می گویند پدر آمریکو زمانی که همسرش پنج ماهه آمریکو را باردار بود، دست زنش را گرفت و نزد منجمی برد تا طالع بچه را بگوید. طالع بین به آنها گفت: فرزندتان دست به غصبش خوب است و آدم مشهوری می شود، منتهی به واسطه طالع نحسی که دارد، فحش خورش ملس است و روزی مردمانی می آیند که جان به جانشان کنی از مرگ بر فرزند شما برنمی گردند.
پدر آمریکو از این حرف خوشش نیامد و از جایی که بیمه بند «پ» داشت؛ رفت آن پشتها و نمیدانیم چه کرد که پروانه کسب منجم به اتفاق خود منجم پانچ شد!
۴۱
و اما بشنوید از بقیه داستان. آمریکو وقتی به سرزمین بومیان سرخپوست رسید، رو به دوربین گفت: مثل که این پسره کلمب راست می گفته. اینا چقدر شبیه آدمن. ولی چرا قرمز؟! مورخان ذکر کرده اند که وی چانه اش را خاراند و گفت: باید مطمئن شوم کلکی در کار نیست. بنا بر این یک سنگ پا برداشت و چنان سرخپوستان را سابید که در تاریخ تأسیس آمریکا محو شدند.

علی ایحال با کشف(!) قاره آمریکا شهروندان آمریکایی از آلاخون والاخونی درآمدند و توانستند با خیال راحت لِنگشان را دراز و با طلاهایی که از سرزمین جدید گیرشان آمده بود، حال کنند.

در سرزمین جدید بوته هایی رشد می کرد که از زیرش بچه انسان عمل می آمد. طبیعی است که در چنین شرایطی شهروندان آمریکایی نیازی به تشکیل خانواده نمی دیدند. از طرفی این بچه ها بزرگتر که می شدند به صورت خودجوش وارد بازار کار شده و ضمن خدمت رسانی از حقوق ویژه «زندگی در قبال کار در مزارع تنباکو» برخوردار می شدند. با تمام این مزیتها باز هم بعضیهاشان نق می زدند و ۱۰ ساعت کار در روز را بهانه ای برای مردن قرار می دادند.

باید گفت اوایل این روند برای خود آمریکاییها هم جذاب بود، ولی کم کم که تعداد این بوته ها افزایش یافت؛ احساس خطر کردند. پس بر اساس سیاست منطقی «کنترل جمعیت» مدتی ریشه این بشرنماها را در جنینی خشکاندند، ولی بعدها دانشمندان آمریکایی که در زمینه کشف، دستِ درازی داشتند، متوجه شدند که میتوان از این جنینها در تهیه لوازم آرایشی و طعم دهنده های خوراکی بهره برد. لذا با هدف خدمت افتادند دنبال صنعت تولید و صادرات اعضای بدن کودکان بادآورده. در کنارش نان بخورنمیری هم سر سفره زن و بچه شان می بردند.

آمریکاییها در این کار ظرافت خاصی به خرج می دادند؛ با این حال گاهی نوزادانی از زیر دستشان رد می شد و از قضا به نوجوانی هم می رسید. در این صورت دیگر نمی شد با او همان رفتاری را داشت که با یک به اصطلاح جنین می شد. اینها اغلب خوشی می زد زیر معده شان و بنای هنجارشکنی می گذاشتند. بعد هم سر از دادگاه و زندان درمی آوردند. البته قضات آمریکایی مثل یک انسان بالغ با آنها برخورد می کردند تا غرورشان لگدمال نشود. حالا ممکن بود در این بین ۲۲۷۰ کودک هم حکم حبس ابد بخورند. (چیزی معادل یک مشت ارزن بیارزش) عوضش چیزی از ارزشهایشان کم نمی شد.
سالها بعد عده ای حسود با طرح اراجیفی چون حقوق بشر خواستند چوب لای چرخ اقتصاد آمریکا بگذارند. غافل از اینکه درجه حقوق بشر در آمریکا از استاندارد جهانی دو وجب هم بالاتر بود. از طرفی آمریکا هم بیدی نبود که با این بادها برود و خودش را در کوزه کنوانسیون حقوق کودکان گرفتار کند. این عده هنوز هم با گذشت زمان دست بردار قضیه نیستند… اَه.

ثبت ديدگاه




عنوان