شعر طنز
از ما بهتران

راه راه

کتابی در نمایشگاه روزی
رسید از دست مغروری به دستم
به او گفتم کتابت بس که شیک است
برای خواندنش مشتاق هستم
نشستم گوشه دنجی به خواندن
حکایاتش به من اصلا نچسبید
غلط هایی که توی ذوق می زد
مرتب توی ذهنم می درخشید
خطابش کردم ای مرد حسابی
که با تبلیغت عالم را گرفتی
نمی ارزد به دوزار این ورق ها
تو با این نسخه حالم را گرفتی
بگفتا ناشری ناچیز بودم
رفیقم جزو از ما بهتران بود
دمش را دیدم و هی خرج کردم
که تنها راه حل من همان بود
مجوز قوز بالا قوز می شد
اگر بی پارتی و بی پول بودم
خدایی بخت و اقبالم بلند است
وگرنه شاهد بامبول بودم

ثبت ديدگاه




عنوان