آمدن فتحعلی شاه به الان / قسمت سوم
معجون جاودانگی

راه راه: با صدای زنگ هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم
صدا رو قطع کردم و خواستم دوباره بخوابم اما یاد نوشته‌های نا تمام دیشبم افتادم و قید خواب رو زدم. پا شدم بروم سراغ لپ‌تاپ که نگاهم افتاد به یک نفر که با لباس‌های عجیب و غریب گوشه اتاق خوابیده بود، اما خیلی سریع قبل از این‌که فرصت ترس، تعجب یا هر حس دیگری را داشته باشم اتفاقات صبح توی ذهنم مرور شد و یادم آمد که فتحعلی شاه مهمان من است!

رفتم بالا سرش عینهو یک جنازه افتاده بود، فقط از روی تکون خوردن سیبیل‌هایش می‌شد فهمید که خوابیده و نمرده. پیش خودم فکر کردم حالا که من باورم شده او فتحعلی شاه است و از عهد عتیق آمده بهتر است بیدارش کنم و به او هم بفهمانم چه اتفاقی برایش افتاده، شاید یادش آمد چه چیزی باعث شده از سال ۱۲۱۲ به الان بیاید.

+ فتحعلی شاه؟ فتحعلی شا، آقا فتحعلی، لطفآ بیدار شو

– آه ه ه چیست؟ چه اتفاقی افتاده که خواب همایونی‌مان را بر هم می‌زنید، تو کیستی گستاخ؟ نکند روس‌ها به سرحدات حمله کرده‌اند؟

+ ای بابا دوباره شروع کردی؟ اون موقع که باید جوش سر حدات رو می‌زدید نزدید، حالا نوش دارو بعد مرگ سهراب؟

خواب از سرش پرید، فکر کنم او هم اتفاقات صبح یادش آمد و گفت:

– باز که تو هستی، فکر می‌کردیم تو کابوسی بیش نبوده‌ای و از خواب که بر خیزیم تو را دیگر نخواهیم دید، پس واقعا ما از تاج و تخت‌مان دور افتاده‌ایم و به این بلاد غربت آمده‌ایم؟

+ آآ باریکلا؛ ببین باید قبول کنی که تو از کاخت دور شدی اما هیچ جا نرفتی، یعنی تو ایرانی اما ایران آینده. چطوری بگم تو از نظر مکانی از قصرت زیاد دور نشدی، فقط تو زمان سفر کردی، یعنی ۱۸۰سال از زمان خودت این‌ورتر اومدی، اما این‌که چطور اومدی رو فک کنم خودت بهتر بدونی؟

– صد وو هشتااااد سال، دیوانه شده‌ای، ما همین چند ساعت پیش بود که برتخت پادشاهی ایران تکیه زده بودیم، صد و هشتاد ساعت هم نگذشته هنوز.

+ حالا چطوری این رو حالی کنم؟

– گستاخ «این» به درخت می‌گویند ما را نام و نشان هست.

+ببین فتحعلی جان، تصدق اون سیبیلای خفن ملوکانت، همون چند ساعت پیش چه اتفاقی برات افتاد. یعنی چی شد که از قصر اومدی اینجا؟

– من درون حرم سرا با طاووس… ، نه، نه اینجایش به تو ربطی ندارد، بگذار از آن ور ترش بگویم. من بر تخت پادشاهیم تکیه زده بودم که طبیب السلطنه به محضرمان شرف یاب شد و مژده داد که اورکا ،اورکا …

+ چرا چرت و پرت می‌گی، اینو که ارشمیدس گفته!

– آری راست می‌گویی، همش تقصیر توست که آن صبحانه مزخرف را به خورد مان دادی حافظه ملوکانه‌مان را دچار اختلال نموده.

+ خب؛ حاشیه نرو. بگو ببینم چی گفت این طبیب السلطنه تون؟

– نمی‌گذاری بفرمایم که، او به محضرمان شرف حضور پیدا کرد و مژده داد که معجونی را ساخته که عمر را چهار برابر می‌کند. آری یاد مان آمد ما آن معجون را خوردیم و دنیا در برابر دیده گان مان تیره و تار گشت

+ خب بعدش؟

– دیگر بعدی ندارد، چشم که وا کردیم خودمان را در میان تلی از ظرف و ظروف دیدیم و تو که با آن قیافه‌ات عینهو ملک الموت بر بالین‌مان آمدی.

+ صبر کن ببینم، یعنی تو اون معجون و که خوردی یهو اومدی به الان؟

– آری به گمانم، بعد از خوردن معجون بود که سر از این خراب شده در آوردیم

+ یادته چه تاریخی بود که معجون و خوردی؟

– معلوم است که به یاد داریم، دقیقا اولین روز از آبان ماه سنه ی ۱۲۱۳

رفتم سراغ لپ‌تاپ و سعی کردم ببینم توی آن تاریخ چه اتفاقی در زمان پادشاهی فتحعلی شاه افتاده، من به سرعت مشغول باز و بستن صفحات مختلف وب بودم و فتحعلی شاه هم دو تا چشم داشت، دوتا دیگر هم قرض کرده بود و با تعجب به لپتاپ نگاه می‌کرد و چیزی نمانده بود، چشم‌هایش از حدقه در بیاید که یکهو من داد زدم :

+ تو دیروز مردی

طفلک همان‌جور که هاج و واج زل زده بود به من و لپتاپ با فریاد من به هوا پرید و گفت:

– چه می‌گویی دیوانه؟ من در مقابلت ایستاده‌ام، عمه‌ات مرده مردک!

+ یعنی زمان شما شوخی با عمه طبیعی بود؟

– نخیر زمان ما عمه مصنوعی بوده، هههههه

+ مسخره نشو دیگه، جون من زمان شما شوخی عمه رایج بود؟

– یاوه نگو، درست است ما نسبت به مرز های کشور سیبزمینی طور رفتار می کردیم اما آنقدر ها هم بی غیرت نبودیم، اگر کسی با عمه‌مان شوخی می‌کرد سرش را جدا کرده و به اصفهان می‌فرستادیم تا در نقش جهان

با آن چوگان کنند، این مزخرفات را در آن لوحی که در دست داری نوشته بود، ما هم خواندیم.
بگو ببینم در این لوح جادویت در مورد ما چه نوشته بود؟ کدام مورخ احمقی جرات نموده به دروغ مرگ ما را نگارش کند؟

+ قضیه از این قراره که توی تاریخ درست که تو اون معجون رو خوردی به عنوان تاریخ فوتت ثبت شده و همه مورخا هم تو این زمینه با هم متفق القول هستن.

– یعنی چه ؟

+ یعنی این‌که احتمالا اون طبیب به تو خیانت کرده و همون روز نقشه قتل تو رو کشیده ، یا شایدم خودش از خاصیت معجون خبر نداشته و اون معجون باعث شده تو توی زمان سفر کنی و وقتی غیب شدی فکر کردن که تو مردی؟

– به همین راحتی، گمان برده‌اند که ما مرده‌ایم و کسی هم به دنبال‌مان نگشته؟

بغض کردو رفت یک گوشه نشست، با این‌که همه‌ی عمرم یعنی از همان وقتی که توی کتاب‌های تاریخ از بی‌کفایتی و بی‌لیاقتی قاجاریه مطلع شوده بودم، از کل این خاندان متنفر بودم اما اون لحظه خیلی دلم برای فتحعلی شاه سوخت، رفتم سراغش و سعی کردم آرومش کنم.

+ از کجا می‌دونی کسی دنبالت نگشته؟

– اگر می‌گشتند که پیدای‌مان می‌کردند، حد اقلش این بود که خبر از وفات‌مان نمی‌دادند، حال بگو بدانیم چه کسی بعد ما بر مسند پادشاهی تکیه داد؟

+ محمد شاه، نوه تو و پسر عباس میرزا

– ولیعهد ثانی، پسر با جنمی بود به حق پادشاهی برازنده‌اش بود، بوی عباس میرزا را می‌داد

+ واقعا عباس میرزا توی خاندان شما حیف شد

– خاندان ما چه هیزم تری به تو فروخته که چپ و راست نکوهش‌مان می‌کنی

+ کار از هیزم گذشته ، شما زمین و مملکت رو حراج می‌کردین اونم مفت، اصلا ببینم تو زمان پادشاهیت چه گلی به سر این مملکت زدی که می‌خواستی چهار برابر عمر کنی؟ خدا رو شکر گم و گور شدی وگرنه الان برای رفتن به کردان کرجم ویزا لازم بود.

– اگر پادشاهی‌مان دوام میافت سر حدات را تو خود سن پترزبورگ می‌بردیم ، اما انگیزه ما ما برای زیاده کردن عمر چیز دیگر بود…

 

 

قسمت های قبل را در این جا بخوانید:
قسمت اول

قسمت دوم

يك ديدگاه

  1. وحید ۱۳۹۶-۰۲-۱۷ در ۳:۳۶ ب٫ظ- پاسخ دادن

    آقا محشره . ایول دارید

ثبت ديدگاه




عنوان