شعر طنز
خَلَف کوروش گریخت!

راه راه: فجر شد نور خدا آمد و خفاش گریخت
از عنایات خدا، مردک کلاش گریخت

بخت برگشته تر از دولت شاپور نبود
آخرین مفسد سردسته ی اوباش گریخت

گر چه او زهر هلاهل به دهان داشت ولی
سنگ پا بود که با چهره ی بشاش گریخت

دختر شاه که با پول و جواهر در رفت
خواهر شاه که با شیره ی خشخاش گریخت

این پدر سوخته با بطری مشروب گریخت
آن پدر سوخته با منقل و منقاش گریخت

بین این قوم کج و کوله که از ایران رفت
خوب شد آن فرح هرزه و عیاش گریخت

پادشاهی که خودش را خلف کوروش خواند
بد تر از حالت مستخدم و فراش گریخت

بعد یک عمر که او نوکر یو اس اِی بود
بی مقام و شرف و اجرت و پاداش گریخت

ثبت ديدگاه




عنوان