حالا واقعاً آسوده بخواب!

عاقبت قمارباز!

وصله؟ عمرا!

اسوه‌ای بود که آزادی میهن می‌خواست
حیف جز از نظر پوششی آزاد نکرد

برگی از خاطرات منشی دربار

بخشش لازم نیست باتومش بزنید

از اینکه بیدارشان کرده بودم بسیار شرمگین شدم، فلذا جلوی میز ایشان زانو زده، عرض نمودم: «من را بکشید سرورم، من لیاقت پادشاه عادلی چون شما را ندارم.» ایشان نیز به من تفقد کرده، دستی بر شانه‌ام گذاشتند و فرمودند:«باشه.»




عنوان