سفرهای مارکو پولو
حتی تورم هم یک رقمی شده!

راه راه: مارکوپولو در ادامه سفرهای خود در حال حرکت بود که، احساس تشنگی شدیدی کرد. مارکو در پی یک لیوان آب به این طرف و آن طرف خود نگاه کرد و دید کمی آن طرفتر سرزمینی وجود دارد؛ پس مارکو به قصد آب خوردن به سمت آن سرزمین رهسپار شد.

مارکو در مسیر جاده به سمت آن سرزمین حرکت می کرد و دید تعداد زیادی کامیون پر از وسائل به سمت سرزمین در حال حرکت است. مارکو در کنار جاده ایستاد و دست خود را بالا برد تا یک کامیون برایش بایستد و او را تا مسیری برساند، اما هیچ کس به او نگاه هم نکرد و او فهمید این داستان ها فقط در فیلم هاست؛ پس، به صورت خسته مسیر خود را ادامه داد!

مارکو وارد آن سرزمین شد، ولی کسی در آنجا نبود که به او لیوان آب بدهد، پس خسته و تشنه به راه خود ادامه داد.
کمی آن سوتر مردی در کناری ایستاده بود و با صدای بلند برای خود حرف می زد؛ مارکو نزدیک مرد شد و صحبت های مرد را شنید، مرد میگفت: ببینید چه بارانی می بارد من که سرتا پا خیس شدم شماها ولی میگویید صدای رعد و برقش را هم نشنیدیم… و مرد وقتی سر خود را چرخاند مارکو را دید و سخنان خود را قطع کرد، و به مارکو گفت تو که هستی؟ مارکو در پاسخ گفت: مارکو پولو هستم داشتم رد می شدم، تشنه ام شد و آمدم کمی آب پیدا کنم. مرد سخنران تا متوجه شد مارکو از سرزمین دیگری آمده به سوی مارکو شتافت، و یک بطری آب معدنی خارجی به مارکو داد و گفت بخور عزیزم و با مارکو سر صحبت را باز کرد، و مارکو نیز آب معدنی خارجی را یک نفس بالا رفت.

مرد به مارکو گفت آب معدنی آنجاست هر چقدر خواستی بخور، و شروع به صحبت کرد و مارکو ندید بدید آب معدنی ۵۰۰۰۰تومنی را چپ و راست میخورد!

مرد به مارکو گفت مارکو این سرزمین تا چهار سال پیش هیچ چیزی نداشت، نه آب خوردن نه هیچ چیز دیگری؛ همه مردم در فقر بودند، تا اینکه من کلید حل این ماجرا را یافتم و به جان خودم نه به جان مارکو، در صد روز تمام مشکلات را حل کردم!

مارکو پرسید الان مردم سرزمین شما کجا هستند؟ من هیچ کسی را جز شما ندیدم! مرد جواب داد، مردم ما الان در حال عشق و حال هستند و همه رفتند صفا سیتی آنقدر رفاه در اینجا برایشان ایجاد کرده ام که نگو، حتی تورم شان هم تک رقمی شده!

مارکو که از این حرف ها چیزی سر در نمی آورد و فقط آب معدنی خارجی می خورد برای اینکه ضایع نشود گفت مگه چی کار کرده ای؟ مرد گفت من در ابتدا با چند کیسه سیمان آغاز کردم، ولی امروز رفاه مردم زیاد است، مثلا ما کلی آدم بیکار داریم که این یعنی کار به دردشان نمی خورد، یا اینکه کلی آدم بی پول داریم که این یعنی مردم آنقدر تامین هستند که به پول نیاز ندارند و علی برکت الله از این رفاه ها دارند.

مارکو آنقدر آب معدنی خارجی خورده بود که چشم هایش باز نمی شد، ولی چون مفت بود به زور هم که شده می خورد و برای اینکه بهانه ماندن داشته باشد ماجرای کامیون ها را که به سمت سرزمین حرکت می کردند را پرسید. مرد جواب داد مارکو ما قبلا کارخانه های زیادی داشتیم، ولی من گفتم مردم سرزمینم خسته نشوند پس همه را تعطیل کردم و گفتم کارکنان شان بروند صفاسیتی و حالش را ببرند و تورم هم که تک رقمی، دیگر مشکلی ندارند! و از آنطرف گفتم مردم سرزمین های دیگر کار کنند و برای ما بفرستند، الان انقدر ما راحت شدیم که نگو به جان مارکو حتی مربا راهم از بیرون می خریم.

مارکو که از بس آب معدنی خارجی خورده بود، در حال ترکیدن بود پس رو به مرد گفت: من باید به سفر خود ادامه دهم. و مرد سخنران گفت: باشه برو! و یک قابلمه آبگوشت بزباش به مارکو داد و گفت: این هم سوغات صنعتی سرزمین ما و مارکو به راه خود ادامه داد.

و مارکو رفت و پیش خود گفت ولی مردونه بارون نمیباریدها!

ثبت ديدگاه




عنوان