فرار از انباری

پرده‌ی اول
گفتگوی بین چند کتاب که مدت‌هاست در قفسه‌ی کتابی که در انباری منزلی قرار دارد، در حال خاک خوردن هستند:
رمان تخیلی : انگار نه انگار که چندماهه داریم اینجا خاک می‌خوریم. من مطمئنم که ما رو جادو کردن.
کتاب شعر(علیرضا قزوه): از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود / جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر
رمان عاشقانه : وای چقدر رمانتیک!
کتاب فلسفی: باید دید که پشت این بی توجهی به ما چه فلسفه‌ و مغلطه‌ای وجود داره.
رمان پلیسی و رازآلود: اگر ارتفاع غباری که روی ما نشسته را در میزان رطوبت هوا ضرب کنیم، میشه حدس زد که حدودا نه ماهه که کسی به ما سرنزده. بنابراین نتیجه می‌گیریم که صاحبمون حاملس!
رمان تخیلی: شاید هم زامبی ها بهش حمله کردن.
کتاب اطلس آناتومی بدن: چقدر ترسناک! دریچه‌ی آئورتم دچار نارسایی شد!
رمان دفاع مقدس: بچه ها نترسید! هرکسی خواست به ما نگاه چپ بکنه، خودم تار‌و‌مارش می‌کنم.
کتاب خاطرات حاج آقا: ای تندرو! دوران تار و مار کردن گذشته؛ باید با قاتل گفتگو کرد. یاد یه خاطره افتادم که …
رمان دفاع مقدس: یک کلام از پدر عروس!
کتاب خاطرات حاج آقا: بی ادب!
کتاب شعر(ایرج میرزا): کسی منو صدا زد؟
کتاب دینی: نخیر برادر! شما لطفا صحبت نکنید!
کتاب روشنفکری: ای ضد مردم‌ها! تا به کی می‌خواهید که فکرها رو سرکوب کنید؟
رمان دفاع مقدس: آقای مردمی! تیراژت چندتاست شما؟!
کتاب روشنفکری: انقدر به تیراژت نناز. من رو آدم با کلاسا می‌خرن، برای همین ماندگارم.
کتاب داستان طنز: آره بنده خدا از بس تو ویترین مغازه‌ها مونده ماندگار شده. خخخخخ
کتاب آشپزی: فقط زیاد نمک نریز چون شور میشه!
کتاب روانشناسی: به نظر من ناهنجاری‌های محیطی باعث ایجاد یک کنش منفی بر روان صاحبمون شده که نهایتا منتج به کتاب نخوانی او شده است.
کتاب ادبیات دوم راهنمایی: لطفا زیر دیپلم صحبت کنید که ما هم بفهمیم!
کتاب روانشناسی: ببینید! ما باید از اینجا به صاحبمون انرژی مثبت بفرستیم تا بیاد سراغ ما.
کتاب آموزش زبان: how can we transfer positive energy?
کتاب روشنفکری: وای چقدر باکلاس! بچه‌ها بیاید از این به بعد با هم خارجی حرف بزنیم.
کتاب تاریخی: من غربزده های زیادی در طول تاریخ به خود دیده‌ام. اما انصافا تو چیز دیگری!
کتاب روانشناسی: بس کنید دیگه! برای این کار باید به خودمون فشار بیاریم و تمرکز کنیم.
کتاب اطلس آناتومی بدن: جسارتا میشه من زیاد به خودم فشار نیارم؟ آخه پیشابراهم کمی حساس شده!
کتاب داستان کودکان: خجالت نکش عمو! منم هرچند شب یکبار پیشابراهم حساس میشه!
کتاب روانشناسی: اشکالی نداره ولی بقیه تمرکز کنن. یک.. دو ..سه

همه ی کتاب ها در حال تمرکز بودند که ناگهان در انباری باز شد و صاحب کتاب‌ها وارد شد و به سمت قفسه‌ی کتاب‌ها حرکت کرد.

کتاب روانشناسی: خودمم فکر نمی‌کردم انقدر زود جواب بده!
کتاب آموزش زبان: please select me! Please! Please!
رمان عاشقانه: تو رو به غم فراق بین من و خودت قسم میدم، در آغوشم بگیر و با خودت ببر!
کتاب دینی: خواهرم خودتو جمع کن، زشته!
کتاب اطلس آناتومی بدن: لطفا من رو انتخاب کن. من توی این مدت، غدد لنفاویم ورم کردن، جزایر لانگرهانسم هم دیگه هورمون ترشح نمی‌کنن.
کتاب کودکان: تازه پیش آبراهشم حساس شده!

صاحب کتاب‌ها دست خود را دراز می کند و کتاب روشنفکری و کتاب خاطرات حاج آقا را برمی‌دارد و زیر لب می‌گوید: این ها به نظر خوب میان.

کتاب روشنفکری: خدا رو شکر که ما با عقلانیت از اینجا نجات پیدا کردیم. خداحافظ تندروها!
صاحب کتاب‌ها از انباری بیرون میرود و در را می‌بندد.
پرده‌ی دوم
کتاب خاطرات حاج آقا: انقدر وزنتو روی من نده! جلدم درد گرفت.
کتاب روشنفکری: به من چه ربطی داره. فشار داره از بالا اعمال میشه.
کتاب خاطرات حاج آقا: منو بگو که فکر میکردم الان ما رو با خودش می‌بره سد لتیان و بعد از یه دست جت اسکی لم میده و می‌خونتمون!
کتاب روشنفکری: من هم فکر میکردم الان می‌خواد منو به دوستشهدیه بده و بهش بگه که “البته زیبایی شما قابل ستایشه ولی این هدیه برای اینه که من عاشق تفکرات شما شدم.” تف به این شانس!
کتاب خاطرات حاج آقا و روشنفکری در زیر پایه ی شکسته ی میز ناهارخوری قرار گرفته بودند تا از تکان خوردن میز جلوگیری کنند!

ثبت ديدگاه




عنوان