طنزیم خاطره فرح از آخرین روز حضور در دربار
ما می‌ریم آمپول بزنیم!

راه راه: دیگر کار به اینجا(زیرچانه، بالاتر از خرخره) محمدرضا رسیده بود، نه توپ و تشر جواب می‌داد نه هشدار و کشدار! به کلی خسته و ناتوان شده بود و تصمیم قطعی گرفته بود برای مدت خیلی خیلی کوتاه کشور را ترک کند، اما برای من اوضاع هنوز قابل تحمل بود چرا که همه علیه شاه شعار می‏دادند و هنوز نشنیده بودم کسی بگوید مرگ بر ملکه!
«از او خواستم اجازه دهد در ایران بمانم.
– من به هیچ کاری دخالت نخواهم کرد و هیچ کس را نخواهم پذیرفت»(۱) در را هم قفل خواهم کرد و هر کسی در زد می‏گویم ما خانه نیستیم، مخصوصاً فریدون جوادی!
اما او که اوضاع قاراش‏میش کشور اعصاب درست و حسابی برایش نگذاشته بود، بی توجه به این فداکاری و با لحنی «خواهرشوهر شادکن» گفت: «لازم نیست نقش ژاندارک را بازی کنی»(۲) هرچی دم دستت هست رِ بچپون تو چمدونات و بقچه‏هاتم ببند که بریم.
کاخ تبدیل شده بود به لانه‏ی ارواح! آدمها چون موجوداتی بی روح در رفت و آمد بودند و آثار گرخیدگی در چهره‏شان به وضوح قابل مشاهده بود، برای این که به آنها دلداری بدهم می‏گفتم: نگران نباشید، ما می‌رویم خارج آمپول بزنیم و زودی باز خواهیم گشت و آنها می گفتند که دوست دارند حرفم را باور کنند اما هرکاری می‏کنند باورشان نمی‏آید!
دیگر وقت رفتن بود، هر آنچه در چمدان‏هایمان جای می‏گرفت را برداشتیم و «تهران را در روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷در هوایی سرد و یخ زده ترک گفتیم»(۳)

۱و۲و۳: کتاب خاطراتش

ثبت ديدگاه




عنوان