جدلهای یک رئیس با تاریخ برای ماندگاری
ناطق تاریخی

رئیس فدراسیون بوکس

راه راه: روزگار می گذرد و کسانی را در دل خود ماندگار می کند. اما بعضی می خواهند خود را به زور به تاریخ بچپانند و تاریخی شوند.

یکی از آنها رییس اسبق(!) فدراسیون بوکس است. کسی که میل به بقایش را اگر صادر کنند، بودجه یک کشور را تامین می کند.

رییس بوکس بودن ایشان ما را می ترساند، اما دلیل نمی شود که تاریخ هم از او بترسد. تاریخ هر کسی را ماندگار نمی کند.

در زیر گفتگوی شکل گرفته بین جناب رییس و تاریخ را از زبان یکی از شاهدان می خوانیم:
رییس چایی اش را خورد و به تاریخ گفت:« ببین منو تو پیریم، سن و سالی ازمون گذشته، حرف همو خوب میفهمیم.»
تاریخ گفت: «خب که چه؟»
رییس به تاریخ میوه تعارف کرد. اما تاریخ میوه را پس زد و گفت:« من با خودم عهد بسته ام که از زمان شما هیچ نخورم. معلوم نیست با طبیعت چه کرده اید. خودت را به ما معرفی نکرده ای هنوز»
رییس میوه را کشید جلوی خودش و پرتقال به دست گفت: «هعععی! هی میگن این چند مثقال ریاست برام کافیه. آخه این چه ریاستیه که تاریخ هم آدم رو نشناسه. ناطقم رییس بوکس»
تاریخ در فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:« ناطق؟! آها همانکه به خاطر بازنشستگی و کهولت سن استعفا داده بود. پس زِ چه روی کنون در اتاق ریاست نشسته ای؟»
رییس نگاه زلزله واری به من کرد و به تاریخ گفت:« دستت درد نکنه ۲۸ ساله رییس بوکسم اونوقت تو فقط همین رو یادته؟ اصلا چرا تا حالا منو وارد خودت نکردی؟»
تاریخ گفت: «اووهووو! ۲۸ سال بر ریاست تکیه زدی زخم بستر نگرفته ای؟! برای تاریخی شدن باید در پرونده ات کارهای محیرالعقول تری نمایان باشد.»
رییس خندید و گفت:« کار محیرالعقول چی چیه؟ میگم استعفا دادم ولی هنوز نشستم اینجا و پول میگیرم، کلید اتاق با منه، کنترل دوربینها با منه. میفهمی؟!»
تاریخ پوزخندی زد و گفت:« اینها که چیزی نیست. در بلاد شما کلی آدم چند شغله و هیچکاره قوت غالبشان پول و پنیر مفت است و ککشان هم نمی گزد.»
رییس کلافه شده بود. رفت جلوی در و گفت:« پاشو بیا اینجا»
تاریخ رفت و کنار رییس ایستاد. جناب رییس به حسین آقا اشاره کرد و گفت: «اون مرد رو میبینی روی او صندلی پلاستیکی نشسته؟»
تاریخ چشمهایش را تنگ کرد و گفت:« آن مردِ فرق از وسط باز کرده را؟»
رییس گفت:« آره همون. به نظرت اون چکاره بوکسه؟»
تاریخ گفت:« من به همه درس میدهم که زود قضاوت نکنند آنگاه تو از من میخواهی با یک نگاه قضاوتش کنم؟!»

رییس شروع به قدم زدن در اتاق کرد و گفت:« اون رییس جدیده بوکسه. سه ماهه که انتخاب شده. اما سه ماهه اونجا میشینه و هنوز خودم رییسم. جواب نامه ها رو میدم، عزل و نصب میکنم…»
اینها را می گفت که ناگهان سر و صدایی از دل تاریخ بلند شد. صداها در هم بودند. به زور چیزهایی فهمیدم. یکی می گفت:« من هیتلرم. اینو بیارین کنار خودم ثبتش کنید.» صدای رضاشاه و صدام را هم می شنیدم. صداها عجیب تر می شدند. حسابی ترسیده بودم. تپش قلب گرفته بودم. فضا دیکتاتوری شده بود. سریع از اتاق بیرون آمدم و دیگر به آنجا نرفتم. نمیدانم بالاخره جناب رییس وارد تاریخ شدند یا نه!

ثبت ديدگاه




عنوان