حاشیه ای بر پنجمین شب طنز انقلاب "نطنز5"
لطفا با کفش وارد شوید

با کفش وارد نشوید!!

راه راه : ” اما آن¬ها که عادت ندارند با کفش روی موکت مردم بروند، معمولا کفش های خود را قبل ورود از پا در می-آورند و من هم جلوی در مامور شده ام تا بگویم: “لطفا با کفش وارد شوید.” “

مشغول چیدن عکس های مراسمات قبلی هستیم که اولین نفر از مهمانان می رسد، فکر نمی کردم به مراسم نزدیک شده باشیم ولی ساعتم غیر این را می گوید، ۲۰دقیقه به مراسم مانده است و هنوز نصف عکس ها مانده و میز نشریات و پذیرایی هم آماده نیست. چیدن عکس ها را به محمدرضا میسپارم و مشغول چیدن میز نشریات می شوم. نشریات را یکی یکی و با دقت می چینم و با رضایت خاطر از میز فاصله می گیرم تا نتیجه ی خرج کردن سلیقه ی خودم را ببینم، اما با میزی روبرو می شوم که انگار سطلی از نشریات را روی آن خالی کرده اند.
محمدرضا بطری های آب را روی میز چیده و پشت آن ایستاده است و من هم کنار میز نشریات هستم و مهمانان را راهنمایی می کنم تا با کفش وارد شوند. روی پله ها تا ورود به تالار را که موکت شده است، یک لایه موکت دیگر انداخته ایم تا مهمانان با کفش وارد مراسم شوند، اما آن ها که عادت ندارند با کفش روی موکت مردم بروند، معمولا کفشها ی خود را قبل ورود از پا در می آورند و من هم جلوی در مامور شده ام تا بگویم: “لطفا با کفش وارد شوید.” به بچه ها می گویم، چرا روی یک کاغذ این را نمی نویسند. مهدی میگوید که یک نفر بایستد و بگوید، از کاغذ بهتر است.
سیدمهدی سر می رسد کت و شلوارش را عوض کرده است و کت و شلوار نو و مرتبی پوشیده است، قصدش از پوشیدن آن در رفتن از زیر کارهای مراسم است. سیدمهدی می گوید با ماژیک روی کاغذ بنویسیم با کفش وارد شوید، این کار را به خودش می سپارم، دقایقی بعد برمی گردد، نوشته آنچنان کمرنگ است که به زحمت می شود آن را خواند. آقا افضل از دیدن نوشته کمرنگ تعجب می کند، وقتی به او می گویم ماژیک پررنگ تر پیدا نکرده است، به پشتیبانی می رود و با یک ماژیک نو برمی گردد، کاغذ نیاورده است و مجبور می شوم همان نوشته ی قبلی را پررنگ کنم.
این بار نوبت آقا جبار است بپرسد چرا این را پرینت نگرفته ایم، می گویم گفته اند الان دیگر نمی شود، می رود و دقایقی بعد با دو کاغذ که روی آن ها پرینت شده است “لطفا با کفش وارد شوید” برمی گردد.

قرآن و سرود ملی تمام میشود، بیشتر تالار پر شده و من که دیگر از بابت با کفش وارد شدن مهمانان باقی مانده هم خیالم راحت شده است، به سمت تالار میروم. علی زکریایی مجری برنامه است و طبق معمول حرف زدنهای بین برنامه اش از هر قسمت برنامه بیشتر طول میکشد. در بین جمعیت یک صندلی خالی برای نشستن پیدا می کنم و می نشینم.

صندلیها پر است و مهمانان بعضا ایستاده اند، از جای خود بلند میشوم تا بقیه مراسم را ایستاده ببینم و کس دیگری به جای من بنشیند. حال که بلند شده ام از موقعیت استفاده می¬کنم و به حیاط میروم تا میز پذیرایی را هم نگاهی بیاندازم که خالی نباشد.
به تالار برمیگردم. از قبل بلیتهایی به مهمانان داده شده است و کلماتی روی آن نوشته اند که با آنها جمله بسازند و مجری این را اعلام می کند و طبق معمول مراسماتی که برگزار کننده من را می شناسد، مسئول جمع کردن کاغذهای نوشته شده توسط مهمانان می شوم. بعد از جمع شدن آن ها و تحویل دادنشان به مهدی، دوباره سمت حیاط می روم تا سری به میزها بزنم از خالی نبودنشان مطمئن شوم. در پاگرد رضا و امیرحسن نشسته اند و جملات را داوری می کنند تا برگه های منتخب را برای قرعه کشی بروند. قبل از این که به تالار برگردم صدای دست نشان میدهد، قرعه کشی انجام شده است و یک نفر زنبیل قرمز جایزه را برنده شده است. بعد از برگشتن به تالار هنوز بعضی ها به من برگه تحویل میدهند.
به انتهای قسمت طنز برنامه نزدیک می شویم و نوبت استنداپ است و با این که با متن و اجرای خوبی همراه است، اما نمیتواند یخ مخاطب را بشکند، می خواهم کمکش کنم و دست میزنم و با فاصله از من مهمانان هم شروع به دست زدن میکند، دست زدن من را سوژه آب کردن یخ مخاطب می کند، اما ناموفق است و من هم که مشخص از “خودشونم” نمی توانم دوباره شروع کننده باشم.
با محمدرضا برای آماده کردن پذیرایی پایانی به حیاط می رویم، میز پذیرایی به خاطر بطری های آب خیس است و دنبال چیزی می گردیم تا آن را خشک کنیم، چیزی جز کاغذی که محمدرضا شعرش را روی آن نوشته بود و در برنامه از روی آن خواند، پیدا نمی کنیم، با همان میز را خشک میکنیم.
شب طنز تمام شده است و بعضی از مهمانان از تالار خارج میشوند و بعضیها هم در تالار مانده اند تا قسمت پایانی مراسم که مستند زمستان یورت است را ببینند. کاغذ “لطفا با کفش وارد شوید” را از روی شیشه می کنم.

ثبت ديدگاه




عنوان