زنگ پرورشی
عشق کور کننده!

راه راه : روزی مرید بر پیر وارد شد و دید که موها و ریش‌های پیر سیاه است. به او گفت تو دیگر کیستی؟ گفت من پیرم! مرید پاسخ داد پس چرا موهایتان سیاه است؟ پیر گفت: چون امروز سپندارمزگان و روز عشق است موهایم را رنگ کرده‌ام! مرید فرصت را غنیمت شمرد و از پیر سوال کرد: ای پیر راست است که می‌گویند عشق آدم را کور می‌کند؟

پیر در حالی که با یک عصای سفید و یک دستِ باز، کورمال کورمال حرکت می‌کرد گفت: آری فرزندم! مگر نمی‌بینی که من نابینا شده‌ام! مرید افتاد به التماس که ای پیر جان مادرتان ماجرای عشق‌تان را بگویید و پیر پاسخ داد: چرا جان مادرم را قسم می‌دهی نادان، معمولی سوال کن من هم جواب می‌دهم و ادامه داد: من عاشق سوسیس و کالباس بودم و آن قدر خوردم تا کور شدم!

مرید گفت واقعا راست می‌گویی؟ پیر جواب داد: خودم که نه ولی اشتهایم کور شد و دیگر نمی‌توانم غذاهای مقوی دیگر را بخورم. مرید با تعجب پرسید: پس این عصا و تشکیلات چیست؟ پیر با عصبانیات گفت ای نادان! مگر نمیبینی غیر از ریش و موهایم صورت و لباسم هم سیاه شده؟ داشتم بخاری را تنظیم می‌کردم که ترکید و همه جایم را دود گرفت، چشمانم دارد می‌سوزد زود برو آفتابه و لگن و صابون بیاور تا تو را هم منفجر نکرده‌ام و خاموش شد.

ثبت ديدگاه




عنوان