خاطرات لو رفته یکی از نمایندگان مجلس از روز تحلیف
لبخند موگیرینی!

راه راه: ساعت ۱۰:۳۰
طبق روال گاهانه به مجلس می‌روم. عده‌ای از مردم جلوی در ورودی منتظرند تا بیایم و با من صحبت کنند. جلوی در جناب دکتر را می‌بینیم که می‌گوید امروز مراسم تحلیف رئیس‌جمهور است. یادم می‌آید لباس پلوخوری‌ام را نپوشیده‌ام. به خانه برمی‌گردم.

ساعت ۱۲
لباسم را عوض کردم و به مجلس برگشتم. هنوز همان عده‌ای از مردم در همان گوشه منتظرند تا بتوانند با من صحبت کنند. با ترس اینکه نکند کسی بیاید و خودش را وسط گیت ورودی بترکاند، سرم را می‌اندازم پایین و سریعا به داخل صحن می‌روم. الحمدلله برای فریضه ناهار و نماز به موقع رسیدم. جناب دکتر می‌گوید مادرزنم دوستم دارد، اما خبر ندارد.

ساعت ۳ بعد از ظهر
در لابی مجلس خبری است. چند نفر که تازه از خواب بیدار شده‌اند با دو متر ملحفه دورشان سوژه‌ی خبرنگاران شده‌اند. در ابتدا فکر کردم آمده‌اند شادی و نشاط مراسم را تامین کنند و رفتم لپ یکیشان را کشیدم، که جناب دکتر گفتند پادشاه لسوتو هستند. لبخندی زدم و در افق محو شدم.

ساعت ۴ بعد از ظهر
بر روی صندلی‌ام نشسته‌ام و دارم تاب می‌خورم که بانو موگیرینی از در وارد می‌شوند. عطر وجودشان صحنه را پر کرد. لحظه‌ای با هم چشم در چشم شدیم، لبخندی زد و رفت. در دل به خود «ای شیطون!» می‌گویم و قند در دل آب می‌کنم.

ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر
به صورت کاملا اتفاقی صندلی بانو موگیرینی در چند متری صندلی من قرار دارد. می‌خواهم برای ابراز لطف و لبخندشان پیش بروم که متوجه تعداد دیگری از نمایندگان محترم در آنجا می‌شوم. قضیه را از جناب دکتر می‌پرسم. انگار با نصف نمایندگان محترم چشم در چشم شده و به هر کدام لبخندی عنایت کرده است. راست می‌گفتند نباید به خارجی‌ها اعتماد کرد. به اصرار جناب دکتر می‌رویم عکس یادگاری با بانو می‌اندازیم تا سندی شود بر علاقه‌مان به روابط عمیق و محترمانه با مردم قاره سبز و نمایندگانشان!

ساعت ۵ عصر
مراسم تحلیف کم کم شروع می‌شود و چشمان من هم کم کم گرم.

ساعت ۵ و نیم عصر
نیم ساعتی را چرت زده‌ام اما با دست‌زدن‌های همکاران خودشیرینم از خواب می‌پرم. صد بار بهشان متذکر شدم که خودشیرینی جا دارد و جای آن در صحن علنی و در مقابل چشمان مردم نیست. چشمم دوباره سنگین می‌شود. برویم برای راند دوم!

ساعت ۷ غروب
جناب دکتر آمد و بیدارم کرد. الحمدلله مهمترین بخش مراسم را از دست ندادم. چه تدارکی هم دیده‌اند. ران مرغی را به نیش می‌کشم. جناب دکتر مزاح می‌کند که «حالا خودت را با مرغ کیلویی ۸۰۰۰ تومن خفه نکن». قاه قاه می‌خندیم.

ساعت ۸ و نیم شب
هنوز همان عده‌ای جلوی در مجلس ایستاده‌اند. می‌روم و دردشان را می‌پرسم. از اشتغال، رکود، فساد، رانت‌بازی، آلودگی هوا، مسکن مهر و… میگویند. به‌شان می‌گویم مشکل اصلی شما رفع حصر است، اما داغید و نمی‌فهمید. زیر لب از کمک‌هایم تقدیر می‌کنند و می‌روند.

ساعت ۱۱ و نیم نصف شب
به دور از مزاحم و زیر پتو به سراغ گوشی‌ام می‌روم. پس از باز کردن قفل‌های متعدد گالری را باز می‌کنم. می‌روم سراغ عکس‌های سلفی. فایل اسناد محرمانه را باز می‌کنم. ای بابا! عکس من و بانو تار شده است. امان از عوارض پیری و لرزش دست.

ثبت ديدگاه




عنوان