می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟
آقازاده هندوانه‌فروش

راه راه:

به نام خدایی که توی خدایی‌اش آقازادگی ندارد و برای همه یک جور خدایی می‌کند.
آقا راستش قبل ترها اگر از ما می‌پرسیدند که می‌خواهی چه کاره شوی،
وقتی که یادمان به لقدهای بابا و «پدّسگ مگه تو چیت از بقیه کمتره» گفتن‌هایش می‌افتاد، دلمان می‌خواست به ناف ما هم دکتر و مهندس ببندند و بابایمان هم سرش را بالا بگیرد و وقتی می‌پرسند آقازاده چه‌کاره است، مثل باباهای مردم ذوق کند و بگوید: آقازاده دکتر است و برای خودش کسی است.
این بود که ما تا همین دیشب عزممان را راسخ کرده بودیم برای دکتری!
اما آقا دیشب که بابایمان با سر و صورت خونی آمد و ما ترسیدیم، تصمیممان عوض شد.
بابایمان گفت رفته بوده است حقوقش را بگیرد و گفت از وقتی کارخانه‌شان را داده‌اند به بخش خصوصی حال و روزشان این شده، و این جا بود که فکر دیگری به کله مان زد‌.
آقا اجازه راستش ما نمی‌دانیم بخش خصوصی چیست اما تهش فهمیدیم اگر بتوانیم ۱۰ تومان جور کنیم حل است. آن وقت خودمان می‌توانیم کارخانه بابا این‌ها را بخریم و اینطور یک آدم بدردبخور می‌شویم و دیگر مادرمان هم هی آرزو نمی‌کند که خدا ما را بردارد که به‌درد لای جرز دیوار هم نمی‌خوریم. خب بر همگان واضح و مبرهن است که دکتر شدن خیلی طول می‌کشد و ما تا آن موقع وقت نداریم که لنگ ۱۰ تومان بمانیم. پس ما تصمیم گرفتیم هندوانه فروش شویم. چون که سعید پسر طبقه بالایی مان می‌گفت که بابایش که هندوانه فروش است و ظهرها صدایش را می اندازد پس کله اش و ما فکر می‌کردیم دارد فحش میخرد برای خودش، الان توی سه ماه تابستان آنقدر کاسبی کرده که بتواند کارخانه ی بابا را بخرد. تازه سعید می‌گفت می‌تواند هم کارخانه را بخرد هم یک چیزی ته جیب خودش بماند. فقط آقا این جای قصه من دوباره از لقد بابایمان ترسیدم که خب برایش افت دارد بگوید آقازاده هندوانه فروش است، که وقتی این را به سعید گفتم سعید یک فحش که رویم نمی‌شود برایتان بگویم بهم داد و گفت: «ماها که آقازاده نمیشیم هیشوقت!»
سعید میگفت که آقازادگی خودش یک جور شغل است که بعضی‌ها با آن متولد می‌شوند و بعد می‌گفت یک چیزی هست به نام ژن که مال آقازاده ها یک جوری خوب است که مثلا کمتر از دکتر و مهندس بشوند… نمی‌دانم چه می‌شود. آخر کسی تابحال آقازاده کمتر از دکتر و مهندس ندیده است!. همانطور که کسی تابحال آقازاده هندوانه فروش هم ندیده است.
اما خب ژن ما یک جوری است که از این راه ها موفق تریم. این بود که دیدم سعید راست میگوید. یعنی بابای سعید راست می‌گوید که سعید می‌گفت بابایش می‌گوید که دکتری مال آنهایی است‌ که از اول در نعمت زاده شده‌اند و من فکر می‌کنم که ما باید این را قبول کنیم که خب حتما برای آقازادگی‌‌شان زحمت کشیده‌اند دیگر. خود شما آقا هزار بار گفته اید گنج بی‌رنج میسر نمی‌شود. این بود که ما تصمیممان را عزم کردیم که یک هندوانه فروش شویم تا هر چه زودتر کارخانه ی بابایمان را خودمان بخریم.

ثبت ديدگاه




عنوان