سالروز تولد فردوسی
اگر رستم امروزه عاشق می شد…

یکی داستان است پر داد و دود
که رستم در آن نقش اول نبود

نگفتند آن را چو شهنامه ها
نوشتم، بخوانید زین پس شما

شنیدم که در روزگار کهن
که حتما نه تو دیده‌ای و نه من

جهان پهلوان رستم نامدار
دلش را ز کف داد و شد بیقرار

به هر سو نگه کرد آیینه دید
جهان را فقط رنگ تهمینه دید

چو چشمان تهمینه کردش کمین
دلش بی هوا ریخت روی زمین

تهمتن به دور از گران گرز خود
ز دست غم عشق افسرده شد

به امید عشق و به شوق وصال
دوان رفت رستم به نزدیک زال

بگفتا که بابا: به جان قباد
همه عمر من رفته از دم به باد

شده مرد فرخنده پی، رستمت
بماند عذب تا به کی رستمت

چو بشنید زال بزرگ این سَخُن
بگفتا برو نقش بازی مکن

اگرچه شدی مرد جنگ و دلیر
هنوزم دهانت دهد بوی شیر

از این گفتگو رستم آشفته شد
در آتش نشست و کمی پخته شد

بگفتا پدر جان در این سال سی
که شد زنده با آن همین پارسی

دهانم هنوزم دهد بوی شیر؟!
به جای بهانه مرا زن بگیر

دوباره چو بشنید زال این سخن
نگفتا دگر نقش بازی مکن

دگر آمد اندیشه‌ی چاره کرد
و سیمرغ را باز آواره کرد

بگفتا به سمیرغ، کای با خرد
نشانم بده راه نیکو و بد

بدو گفت: دنبال یاری برو
برای پسر خواستگاری برو

شنید این سخن را و برگشت زال
بپرسید از رستمش این سوال:

که رستم بگو عاشق کیستی
تو پارو زن قایق کیستی؟

دقیقا کجا خواستگاری رویم؟
پیاده نشد با سواری رویم…

بگفتا به ایران و توران یکی
به شهر بزرگ سمنگان یکی

یکی ماه دخت ِ شه ِ آن دیار
مرا کرده است اینچنین بیقرار

پس از شرح رستم از آن ماجرا
خریدند یک دسته گل این هوا

به همراه اهل و عیال و محل
همه گل به دستان، به لبها غزل

همه همره پور ِ دستان شدند
دوان سوی شهر سمنگان شدند

خبر چون به شاه سمنگان رسید
ز خشم و ز کین پیرهن را درید

دو روز از غم این خبر او نخفت
عنان را ز کف داد و با داد گفت:

اگر پول و پارتی ندارد به کار
چگونه طلب می کند او نگار

رود ابتدا و دو ویلا خرد
و بهتر که در آنتالیا خرد

پس از آن حقوقش نجومی شود
و دلال مرغان بومی شود

حسابش که شد چند میلیارد و نیم
بیاید به حالش نظر می کنیم

بیاید اگر بخت یاری کند
در آن وقت خوش، خواستگاری کند

شنید این سخن را چو فرزند زال
الف قد او شد به یک لحظه دال

دگر از جهانش صفایی نبرد
چهل روز او قند و چایی نخورد

هم او از غم و غصه رنجیده شد
و هم دختر شاه ترشیده شد

به همراه جنس خوش و یار بد
شد او در پی کار و افکار بد

جهان پهلوان بود و معتاد شد
چنین قصه پر دود و پر داد شد

تجارت چو شد، ازدواج، این زمان
به دود و دم افتد جهان پهلوان

يك ديدگاه

  1. زینب نویسی ۱۳۹۶-۱۱-۱۰ در ۵:۰۱ ب٫ظ- پاسخ دادن

    سلام. کاش آخرش خوش بود
    کلا شعر قشنگی بود

ثبت ديدگاه




عنوان