نقشه محرمانه دشمن برای رژیم چینج
بریم تهران دوغ بخوریم!

راه راه: جان درحالی‌که نوک سیبیل هایش را می جوید و معلوم بود حسابی خون خونش را می خورد، گوشی را برداشت و به رضا زنگ زد. بعد از پنجاه و هفتمین بوق، رضا گوشی را بر داشت و گفت: «جانم جان؟!» جان سبیل هایش را مرتب کرد و قبل از هر چیز گفت: «چرا بعد از پنجاه و هفت تا بوق گوشی رو جواب می دی؟ مگه نمی دونی من به این عدد آلرژی دارم؟» رضا با خونسردی گفت: «بازم اتفاق مهمی افتاده که وسط حمام آفتاب گرفتنم زنگ زدنت گرفته؟!» جان لیوان آبی که تا چند دقیقه پیش دندان مصنوعی هایش داخل آن بود را برداشت ، با دست دیگرش که تلفن را گرفته بود، سعی کرد بینی اش را هم بگیرد و چند جرعه آب نوشید. بعد با آرامش گفت: «رضا جاااان!…» و «جان» را طوری کشید که یعنی انتظار داشت رضا هم از آنطرف خط با او همنوا شود و بگوید جااااان؟! اما رضا فقط گفت: «هان؟!» جان ادامه داد: «می دونی که من چند وقت پیش چه قولی دادم؟» رضا بلافاصله گفت: «قول دادی دیگه دور و بر مامان من نپلکی!» جان دستپاچه شد و گفت: «نه!… یعنی آره؛ اما یه قول دیگه هم دادم.» رضا کمی فکر کرد و گفت: «قول دادی شیش ماه دیگه که رفتیم ایران برام دوغ آبعلی بخری؟!» جان عنان از کف داد و گفت: «نه رب گوجه فرنگی! قول دادم ایران چهل سالگی انقلابشو نبینه!»
رضا به صورت کشیده و یک نفس گفت: «آهاااان! این که کاری نداره. الان زنگ می زنم مریم اینا برن یه کار خرابی،… نه ببخشید، خرابکاری بکنن که همونجا ریشه های رژیمو بخشکونن.» جان گفت: «چی میگی دیوانه؟ اون عنتر خانوم اگه از شوهر کردن وقت داشت، کارایی که قبل از این بهش سپرده بودیمو درست انجام میداد. در ثانی، اون موقع جوونیاش قول داده بود به صدام کمک کنه تا یه هفته ای تهرانو بگیرن، اما نتونست. وای به حال الان که خودش خشک شده. چجوری می خواد رژیمو بخشکونه؟» رضا پرسید: «خب میگی من چیکار کنم؟» جان با لحنی ملتمسانه گفت: «کار خودته رضا جون. آ قربون پسر. بدو برو ایرانو نجات بده و برگردونش به ما. نور تو گور بابات. نذار سر پیری آبروی من بره.» رضا با ناراحتی گفت: «مگه من بیکارم که الان پاشم برم ایرانو نجات بدم؟! من کلی کار دارم واسه شیش ماه آینده. الان هم اصلاً آمادگی شاه شدنو ندارم.» جان دوباره به همان حالت پیش فرض اش، یعنی عصبی بودن، برگشت و از رضا خواست توضیح بدهد که دقیقا دارد چه کاری انجام می دهد؟ این سوال به رضا برخورد و گفت: «نخیرم! قبول نیست؛ اینو اون آقاهه هم توی تلویزیون ازم پرسید. تو تقلب کردی. اگه دلت خنک میشه بازم میگم که من کارم ولیعهد بودنه. پولشم از مامانم می گیرم.»
جان گفت: «اما رضا جان، هر روز کلی نامه و ایمیل از تهران به دست من می رسه که هوادارات بهم میگن آقای بولتون، یه کاری کن شاه ما برگرده» رضا گفت: «اولا بهشون بگو اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد! هه هه هه… بعدشم خودم دایرکتای اینستاگراممو هر روز چک می کنم. بهم گفتن یه کم دیرتر برم تا لاغر کنن و لباسای باربی تنشون بشه واسه استقبال از من. الو جان… داری میشنوی؟…» جان همه آب لیوان را طوری سر کشید که دندان مصنوعی هایش را هم قورت بدهد و از خفگی بمیرد.

ثبت ديدگاه




عنوان