در پی اعتراض به عدم وجود پارتی در ادارات
بهشتی مختص فریدون!
۱۱:۳۳ ق٫ظ ۰۴-۰۷-۱۳۹۵
راه راه:یک صبح پاییزی از خواب برمیخیزی و متوجه میشوی زکی! همان«پیش میاد دیگه»ی معروف اینبار برای تو پیشآمده و عدل رتبههای نجومی با توی دورقمی همدانشگاهی و به طرز فراعجیبی همرشتهاند. آن وقت است که چیزی زیر پوستت خارخار میکند که بروی دنبال حقت و آن را پیدا کنی. پس عینک دورمشکیات را میزنی تا اندکی از بلاهتت پشت قابش پنهان شود و به اتفاق مدارکت یک راست به سراغ سازمان سنجش میروی. از بخش اطلاعات سراغ مسئول مربوطه را میگیری و به پابوسش میروی.
در اتاق مسئول مربوطه، بعد از این که دو دست کامل از رستنگاه تا قوزک پایش تصنیف ساختی و جان ناقابلت را فدای بر و رویش کردی؛ تازه کلی اشک جبین می چکانی و عرق از چشم می چلانی و هی عذرخواهی می کنی از اینکه وقت ارزشمند جنابشان را گرفتهای؛ و بعد با نهایت تالم، از وی میخواهی که اگر تخم مرغشان کج نمیشود؛ بگویند خاک چه اقلیمی مناسب است که به دور سرت بگیری و دادت را از که بستانی؟ بعد همانطور که دستانت را در هم قفل کردهای؛ عین گربهی شَل که عز و جز پسمانده غذای صاحب بدخلقش را میکند؛ نگاهش میکنی تا عکسالعملش را ببینی. دست آخر پس از کلی دمتکاندن، با بیحوصلگی دستش را از زیر چانهی دالتونیاش برمیدارد و میگوید: اشتباه کدومه؟ میخواستی بیشتر درس بخونی تا جای خوب قبول شی!
با شنیدن این گلواژه از جناب سوپرمسئول، سر جایت میتمرگی تا صدای خردشدن فقراتت در گوش صندلی خفه شود. در همین اثنا تلفنش زنگ میخورد؛
-بله آقای رئیس…به روی چشم…حتماً حتماً
بلافاصله در اتاق باز میشود و دو مرد شیکپوش وارد میشوند. مسئول نمونه(!) به احترامشان برمیخیزد. یکی از آن دو روبرویت مینشیند و رو به مسئول میگوید: «این شازدهپسر، سال پیش تو دانشگاه گیلان، دکترا قبول شده ولی مشغله و فشار مسئولیت خدمت به رعیت، مجال نداده که بره مصاحبه. حالا اومدیم اینجا که شما به مسئولای دانشگاه بهشتی بگید؛ یه کرسی ناقابل از همون ردیف اول دانشگاه رو بدن به این قندعسل» و پایش را روی عسلی دراز میکند!
-چشششم. آقازاده چی دوست دارن؟
-روابط!
-بینالملل دیگه؟
-در حالی که با مشت به سینهاش میکوبد: «آره عمو قربونش بره! مدارکشم سر فرصت میاریم» و ادامه میدهد: «این گلپسر استعدادش فوقالعاده است». به مرد ریشپروفسوری که مشغول درآوردن دل و رودهی پرونده تو است، اشاره میکند: «عموجون یه چشمه واسه آقا بیا»
پسرک(!) بازیگوش چشمانش برقی میزند و میگوید: «تمدن…تمدن…اون خیلی حال میده» و آنقدر حین ادای این کلمات، پاهایش را محکم به زمین میکوبد تا مرد با آیفون اِیتش شمارهای را میگیرد و میگذارد روی آیفون.
بعد از چندین بار بوقزدن صدای خشخشی میآید و شخص آنور خط صدایش را صاف میکند:
-بله بفرمایید!
پسرک چشمکی میزند که یعنی بازی شروع شد:
-الو ممد؟ خوابی؟! لنگ ظهره!
-حسن تویی؟! شمارت چرا ناشناس افتاده؟ خواب چیه بابا، بیدارم.
-آره جان حسن…یکی تو راست میگی؛ یکی هم پینوکیو
-اَه؛ سر به سرم نذار دیگه…بذا به حال خودم بمیرم
-ملت تو خیابونا جشن آزادی گرفتن؛ اونوقت تو کپیدی؟!
-جشن چی؟! نظام پاشیده؟ بلخره فهمیدن تقلب شده؟
– پففف، دیگه ننجون مهدی هم میدونه ادعای تقلب، چاخان بود.
-پس چی؟
– خنگ خدا از دیروز حصر تموم شده. ازین به بعد شما خائنا آزادین هر گوری دلتون میخواد برین. مگه اخبار گوش نمیدی؟
-اَخخخ…فیششش
-چه غلطی میکنی؟
-اشک شوقه با یه کم آب بینی…حسن! دوسِت دارم لعنتی! ختم رفیقی!
-خبالا؛ پاشو دوش بگیر؛ یه دست هم ازون کتشلوارای مارکتو بپوش؛ بیا تو خیابون ادا دربیار، مردم بخندن.
-حسن!
-خیله خب! واسشون از گفتگوی تمدنها بحرف. اومدیا!
-اوکی؛ تختمو مرتب کنم، اومدم.
-خخخ، نمیخاد بابا، بگیر بخواب!
-فری تویی؟!
-خخخ، از کجا فهمیدی شیطون؟ گفتم یه کم بخندیم، همین. ولی جون ممد واقعاً فکر کردی داداشم آزادت میکنه؟
این را میگوید و در میان بهت و حیرت حضار، گوشی را قطع میکند.
تو که مشغول جمعکردن فکت از روی زمین هستی؛ با دیدن سایهای روی خودت، یک آن به هوا میپری! نگو جناب دوبلور قصد جلوس بر فرقت را داشتهاند.
هنوز در حیرت از بقای خود هستی که سوپرمسئول میگوید: «حله آقا»
موقع رفتن، پسرک که از خوشی پشت پایش به سرش پنالتی میزند؛ نگاهی خرانه به تو که عین میخطویله سر جایت سیخ شدهای میاندازد و با لبخندی شیطانی از اتاق خارج میشود.
با رفتن آن دو، مسئول سازمان ابرویی بالا انداخته و میگوید: داشتی چی میگفتی؟
میآیی پاسخش را بدهی که موبایلت زنگ میخورد:
-الو پسرم! من تو خیابون تصادف کردم. زود خودتو برسون…به مامان پروینتم چیزی نگو.
نمیفهمی کی مدارکت را برداشتهای و خودت را وسط خیابان رساندهای. در عین حال چیزی زیر پوستت خارخارت میکند که: «پدر که یک سال پیش فوت کرد…پس این کی بود؟»
ثبت ديدگاه