وصیت پدر پیر به فرزندان
بیماری گوگل نکنید

راه راه: یکی بود یکی نبود؛ پیرمردی بود که ۷ پسر داشت و آخ هم نگفته بود که البته از لحاظ تعداد، لازم هم نبود بگوید، زحمت‌شان را مادرشان کشیده بود اما از لحاظ سن، آخ نگفتنش بیشتر مربوط به مصرف غذای سالم بود، خوب هم می‌دانست پسرانش کلاس چندم هستند، فقط مدتی برایش سوال شده بود، آن زن و بچه‌ای که همراه فرزندش به خانه او می‌آیند کی هستند.

روزی از روزها پیرمرد سرفه‌ای کرد و چون از فراگیری کرونا در کشور با خبر بود، به سراغ گوگل رفت تا خیالش از بابت بیماری‌اش راحت شود اما در همان دقایق ابتدایی جست‌وجو، متوجه شد نه تنها قطعا کرونا دارد که بیماری‌های زمینه‌ای لازم برای دیدار با حضرت عزرائیل را نیز دارد، پس فرزندان خویش را در گروه خانوادگی فراخواند و همه راهی خانه پدر شدند.

فرزندان که به در خانه پدر رسیدند، پدر گفت: «کی گفت بیاید اینجا؟! من می‌خواستم پشت ال‌سی‌دی خونه بنشینم باهاتون کنفرانس مجازی بذارم! حالا چرا دو تا کم هستید؟!»

تا یکی از فرزندان خواست در مورد دو برادر بگوید، پدر گفت: «رو حرف من حرف نزن، هر کس تا یه ساعت دیگه خونه خودش نباشه، وصل نباشه و تو جلسه وصیت شرکت نکنه از ارث محرومه!»

چون جلسه وصیت آغاز شد، پدر جویای دو پسر دیگر شد، تا یکی از پسران خواست حرف بزند، پدر گفت: «حرف نزن، میکروفونت رو قطع میکنما!»

پسر گفت: «بابا می‌خوام بگم دو تا دیگه کجان؟!»

پدر گفت :«اولا درست حرف بزن، ما هم‌سن شما بودیم، پا جلو بزرگتر دراز نمی‌کردیم، فکر کردی نمی‌دونم از بالا کت و پیرهنی، از پایین شلوارک؟ خب بگو!»

پسر گفت: «برادر بزرگتر در راه است، شما گفتید به خدمت برسد، مسیر را در پیش گرفت.»

پدر گفت: «حالا یهویی چه لفظ قلم شدی، بهش بگو نیاد از ارث محروم شد، چه وقت سفره، اصلا منم گفته باشم!»

پسر گفت: « اونجاش رو می‌شد لفظ قلم گفت، گفتم. برادر کوچکتر پزشکه دیگه، الان بیمارستانه»

پدر گفت: «ای بابا، این کِی پزشک شد، شیرم حلالش. شیر خشک می‌خورد از همون اول. نصف ارث بزرگتره برا این‌. حالا برید چوب بیارید، نصیحتتون کنم.»

پسر دیگری گفت: «پدرجان چوب در خانه ما یافت نشود، دنیا عوض شده است. داستانش رو هم بلدیم.»

پدر گفت: «خب اپش رو نصب کنید. هاهاها! لفظ قلمم حرف نزن، میکروفونت رو قطع می‌کنم. بهتون بگم تو زمینا یه گنج اجدادیه، برید پیداش کنید؟»

دیگری گفت: «زمینات رو ویلاسازی کردی، فروختی پدر جان.»

پدر گفت: «ای بابا! بهتون بگم تو گوگل بیماری سرچ نکنید که به بستر مرگ میفتید؟!»

آن یکی پسر گفت: «اینم شنیدیم، واسش آهنگم خوندن، کلی خندیدم، حالا می‌فرستم گروه خانوادگی. تو گوگل سرچ کردی، ما را سر و کار گذاشتی بابا؟!»

پدر گفت: «خاموش فرزند! اصلا هر کی یه نصیحت پدرانه بگه که خودشم نشنیده باشه، نصف دیگه ارث پسر بزرگتر که بی‌صاحاب موند بهش میدم. فرقی نمی کنه، خواننده های داستانم اگه فرستادند، میدم. تا دیر نشده بجنبید.»

داستان ما به سر نرسید، هنوز منتظر یه نصیحتیم. کلاغم به خونه‌ش نرسید، چون اونم بیرون نیومده، خودش رو تو خونه قرنطینه کرده، همینه که عمر کلاغ از آدم بیشتره دیگه!

ثبت ديدگاه




عنوان