مولوی، فردوسی و پایانی باز در مجلس
بی تاب رقیبانی و من سرسره دارم

مولوی هم در جواب گفت : حالا یک مصرع که ارزش این حرف ها را ندارد و کلمه اولش را چون می خواستم مطلب ممیزی نخورد استفاده نکردم و اصلا به من چه ربطی دارد، نویسنده این متن فکر می کرده مصرع من است و قاطی قضیه شده ام. که در این بین سر و کله فردوسی حکیم هم پیدا شد و خواست قضیه را فیصله دهد گفت: این حرفها چیست وحشی؟ دوستان! برای ما که اسطوره های شعر و ادب این مملکتیم پسندیده نیست و اینها خودشان همینطوری با توییت هایشان گند زده اند بر این پارسی حالا ما هم از این کار ها کنیم راستی راستی؟ بعد هم گفت: اصلا حالا که اینطور شد” بی تاب رقیبانی و من سرسره دارم”.

در این میان که صدای قهقهه هر سه بلند بود زمزمه ای به گوش رسید که یک نفر داد میزد: “بی تاب رقیبانی و من اعصاب ندارم” و یک چیز هایی مثل فیوز یا بی فیوز یا فیوز پریدن هم زیر لب زمزمه میکرد. ادبا که از این بی ادبی به خود آمده بودند شصتشان خبر دار شد که نزدیک میدان بهارستان بوده اند و صدای قهقهه شان باعث تکدر خاطر نایب رییس مجلس شده و همگی تصمیم گرفتند برای فرار از یقه دریدن ها و بی اعصابی های بعدی مکان را ترک کنند.

سر راهشان همینطور که “بی تاب رقیبانی…” را می گفتند، انگار که این کلمه رقیبان برای فرد مجهول الهویه ای که برابرشان ظاهر شده بود حکم جن و بسم الله را داشت. فرد مجهول الهویه داد زد و گفت: “بی تاب رقیبانی و من دلهره دارم” …نههه.. “بی تاب رقیبانی و من یه موز بردارم” و فرار می کرد. باز هم شصتشان خبر دار شد که این کسی که از کلمه رقیبان فرار کرد و این نزدیکی های بهارستان هم پیدایش شده کسی نبود جز عارف نامی، که این وسط باز به مولوی برخورد و خطبه عرفا را می خواند که آقا هر کسی را به این حلقه رندان راه ندهید .

ناگهان یک نفر با لبخندی دندان نما بر لب از راه رسید و در حالی که کاپشن کرم رنگش را چسبیده بود گفت:” بی تاب رقیبانی و من کاری به این چیز ها ندارم” و هر سه هنگ کردند که این ریز جثه خندان چه آشنا بود و همچنان غرق در تفکر بودند که یک نفر اصغر نام با مجسمه ای طلایی در دست قدم می زد و می گفت:”بی تاب رقیبانی و من……….” (اصغر فرهادی بود دیگه.. آخرش بازه.. منتظر چی هستین تو مصرع بذارم؟

ثبت ديدگاه




عنوان