برگی از دفتر خاطرات یک خبرنگار
*حداقل آنجا با آدم خداحافظی میکنند*

*شنبه*
امروز ساعت ۸:۴۷ دقیقه با نام محمود بن اسماعیل وارد قطر شدم. از همان روز اول ماموریت لیست اسامی مورد علاقه ام را آماده کردم تا حداقل از اسم هایی که دوست دارم انتخاب کنم.

*همان شنبه، ولی ظهر*
هتل گرفتن از سخت ترین مراحل این سفر است. چون شناسنامه میخواهند و دیگر لیست انتخابی اسامی به کارم نمی آید. الآن جلوی هفتاد و سومین هتلی هستم که امروز پیدا کردم. میخواهم خاطره بعدی را پس از اقامت در هتل بنویسم. خسته شدم. آخ پام…

*سه شنبه*
قول داده بودم خاطرع بعدی را پس از اقامت در هتل بنویسم. بالاخره امروز ششصد و هفتاد و چهارمین هتلی که مراجعه کردم بلافاصله مرا پذیرفت. البته شاید ساخت شناسنامه المثنی به نام علی ابراهیمی از ایران هم بی تاثیر نبوده باشد. به هرحال، انقدر خسته ام که ترجیح میدهم بقیه ی روز را به خواب بگذرانم

*چهارشنبه*
امروز صبحانه تخم مرغ خوردن. فروشنده های اینجا همان اول اسم و آدرس آدم را میخواهند. گفتم مایکل هستم از آلمان. تخم مرغ ها را دستم داد.
برای ناهار رفتم رستوران نزدیک هتل. گارسون اسمم را نخواست اما من برای محکم کاری گفتم پیتر هستم از امریکا که اگر تا آخر غذا کسی اسمم را پرسید، ارجاعش بدهم به گارسون.بالاخره موقع غذاخوردن حواس ادم نیست، ممکن است فراموش کنم به نفر قبلی چه اسمی گفتم، خیلی ضایع است.
شام هم ترجیح دادم سبک باشم و مغزم کمی از اسامی مختلف استراحت کند.

*پنجشنبه*
صبح از دفتر زنگ زدند که مگر برای خوردن و خوابیدن آمده ای. از من گزارش کار خواستند. از همان ابتدا باید میدانستم چرا پاداش این سفر بیشتر بود و متقاضی اش کمتر. منِ خـ… خرچنگ را بگو که قبول کردم. حالا باید دوباره سراغ لیست انتخابی بروم و چند تایی را حفظ کنم. خیلی باید مراقب باشم. استادیوم گارسون ندارد.

*جمعه*
ابتدا طبق دستور، از لیست اسامی، خودم را احمد و عیسی و جان و کینگ و شاهرخ خان و… معرفی میکردم اما یکی دوباری که راستش را گفتم، دیدم مردم چقدر خوشحال شدند و پشت سرهم برایم آواز میخواندند. فقط نمیدانم این «فلسطین، فلسطین» اسم قطعه ی موسیقی شان است یا اسم خواننده ی اثر. همین شد که تصمیم گرفتم دیگر راستشش را بگویم تا خوشحالی مردم بیشتر شود.
اما چقدر مردم دنیا رفتارشان دور از ادب شده. به جز آن عده ای که خوشحالی میکردند، بقیه مردم وقتی پاسخشان را میدادم پشت شان را میکردند و بدون خداحافظی میرفتند. خوب است من هم از آنها بپرسم خبرنگار کجایی؟ بعد که پاسخ داد پشتم را بکنم و بروم؟ نه، خوب است؟ نه، خوب است؟ نه انصافا، خوب است؟
شاید هم از بدشانسی من است. اصلا از بچگی از از نگاه آدم ها خوشم نمی آمد. مخصوصا وقتی اسمم را می‌شنیدند. به نظر من ساموئل بدشانسی می آورد. برای همین هم کسی حاضر به مصاحبه با من نیست. حالا نمیدانم مشکل از اسمم است یا از… نه همان اسمم مشکل دارد، چون دیگر همه جهان اسرائیل را به رسمیت میشناسد بعید است مشکل از جای دیگری باشد.
اصلا همین فردا بلیط برگشت میگیرم. از جام جهانی هم خوشم نیامد. همان گزارش گرفتن از گنبد آهنی خیلی بهتر است. حداقل آنجا با آدم خداحافظی میکنند.

 

ثبت ديدگاه




عنوان