خاطرات یک پناهنده‌ی ایرانی در اوکراین
سایش تحتانی و نوید نحسانی

همراه چند ایرانی دیگر به اوکراین رسیدیم. می‌خواستیم پناهنده شویم. ما را به داخل اتاقی سه در سه که مخصوص پناهندگان بود و تصویر پرچم اوکراین بر روی دیوارش نقش بسته بود، راهنمایی کردند. وارد اتاق شدیم. مدتی در آنجا نشستیم و با یکدیگر آشنا شدیم.
یکی از ایرانی‌های حاضر در آنجا، نوید بود. او هم دمش گرم در این چند ساعت کم نگذاشت و آرواره اش مثل رآکتور اتمی مدام کار می‌کرد. تمام زندگی‌اش را برای مان تعریف کرد. آنطور که او می‌گفت، خانواده اش او را نحس‌تر از عدد ۱۳، یعنی یک چیزی مثل عدد ۱۳ به توان ۱۳ می‌دانستند. یکی از دلایلش هم این بود که از آخرین سفرشان به ارومیه که نوید به آب دریاچه ارومیه دست زد، دیگر کسی حتی یک قطره آب هم در دریاچه ندیده است.

نوید می‌گفت حتی سال ۹۸ که سیل آمد، پدرش او را با بند بصورت افقی به درِ خانه‌شان بست تا آب سمت خانه آنها نیاید. جالبی ماجرا آنجاست که آن روز، تنها خانه‌ای که خیس نشده بود خانه‌ی آنها بود!

بعد از شنیدن سخنان نوید، سعی کردم که تا آنجایی که می‌شود از او دور شوم پس در همان حالتی که نشسته بودم خود را کشان کشان از او دورتر می‌کردم و او هم در همان حالتی که نشسته بود کشان کشان خود را به من نزدیک می‌کرد، حدوداً سه دور، دور اتاق کشان کشان از او فرار کردم و او هم عین سه دور را کشان کشان دنبالم آمد. دیگر خسته و دچار سایش تحتانی شده بودم پس دیگر از جایم تکان نخوردم.

در آن گوشه‌ی اتاق سه برادر به نام های سعید، ساعد و مسعود نشسته بودند (پدرشان معلم عربی و عاشق استفاده از باب های عربی بود).
آنها بر خلاف نوید، که آرواره‌اش همیشه‌ی خدا درحال فعالیت بود، در سکوت به گوشی هایشان خیره شده بودند. نوید به طرف آنها رفت و با آنها شروع به صحبت کرد. مشخص شد که آنها هر سه آتئیست هستند و خدا را قبول ندارند.

مدتی گذشت، ناگهان نوید جیغ زد «یسسسسس، دلار گرون تر شد!»
وقتی از او دلیل خوشحالی‌اش را پرسیدم گفت حالا می‌تواند به خانواده‌اش بگوید که او مسبب بدبختی هایشان نیست و اینکه در این بیست سال برای هیچکدام از پنج خواهرش خواستگار نیامده نیز تقصیر او نیست و حتی دلار هم بخاطر رفتن او از ایران گران تر شده است!
او با ذوق و شوق به خانواده‌اش زنگ زد و اَبروی راستش را بالا داد و با لحنی بدهکارانه و عاقل اندر سفیه آنچه می‌خواست بگوید را به خانواده‌اش گفت.

به گونه‌ای که انگار بازی‌ای که در آن شش گل لایی خورده‌ است را مساوی کرده باشد، خوشحال بود و به خود می‌بالید. ناگهان آن خوشحالی از صورتش محو شد و با قیافه‌ای سیامک انصاری‌وار به دیوار روبرو خیره شد و گوشی را قطع کرد.
دستش را مشت کرد و خواست به دیوار بکوبد که ناگهان چشمش به پرچم اوکراین روی دیوار افتاد و جلوی خود را گرفت و پرچم را بوسید و از آن معذرت خواهی کرد.
از او پرسیدم چه شده است؟ مشخص شد پدرش به او گفته است که یک ساعت پس از اینکه او شهرشان را ترک کرد، به طور همزمان پنج خواستگار برای هر پنج خواهرش آمده است!
دیگر واقعاً نحسی او برایم اثبات شده بود و سعی می‌کردم زیاد به او نزدیک نشوم.

شب را در همان اتاق خوابیدیم. قبل از خواب به خنده به نوید گفتم «آقا نوید حالا شوخی شوخی زندگی ما رو داغون نکنی!» و او در جواب من گفت اینجا ایران نیست، اینجا اوکراین است، آدم هر چقدر هم نحس باشد اوکراین نحسی‌اش را دفع می‌کند. خوابیدیم و صبح جنگ شد!

همه در حال فرار بودند. هرج و مرج و ترس همه جا را فرا گرفته بود. من و ساعد و سعید و مسعود و لوک خوش شانس (نوید) به سرعت خود را به زیرزمینی که در آنجا بود رساندیم. ابتدا ما را راه ندادند چون بنظرشان زیاد متمدن و اروپایی و مو بور و چشم آبی بنظر نمی‌رسیدیم ولی بالاخره وارد زیرزمین شدیم. همه مثل چی ترسیده بودند. سعید با اینکه می‌گفت تا به حال از سه کیلومتری قرآن هم رد نشده‌ و از بدو تولد آتئیست بوده‌ است، شروع کرده بود به قرآن را از بَر خواندن.
مسعود هم با اینکه آتئیست بود ولی نذر کرده بود که در صورت جان سالم به در بردن، در قم یک حوزه علمیه تاسیس کند!
اما ساعد، برخلاف دو برادرش محکم بر روی اعتقاداتش مانده بود. البته اینکه از ترس غش کرده بود هم بی تاثیر نبود.

صبح امروز به لهستان رسیدم. می‌خواستم که وارد ساختمان پناهجویان شوم که انگار به دلیل اینکه اروپایی نیستم و زیاد متمدن به نظر نمی‌رسم راهم نمی‌دهند. پس بیرون آن ساختمان نشسته‌ام و درحال لذت بردن از طبیعت هستم. درست است دارم یخ می‌زنم، ولی یخ زدن در اینجا بسیار لذت بخش تر از یخ زدن در ایران است.

ثبت ديدگاه




عنوان