روایتی از دلاور مردیهای قهرمانی که مرگ را به سخره گرفت
سیب از زمین افتاد
۱۱:۵۲ ب٫ظ ۲۶-۰۴-۱۴۰۲
داخلی. روز. اتاق زندان
متهم (پای تلفن): ما باید تا آخر ایستادگی کنیم. اینها فکر میکنند با اعدام ما این راه تموم میشه، نه. زن زندگی آزادی؛ این پیام منه به همه پسران و دختران شجاع ایران…
داخلی. غروب. سلول عمومی زندان
(متهم به در سلول چشم دوخته و با دست بر روی لبهایش میزند و صدا درمیآورد و گاهی با خودکاری که در دست دارد بر روی کاغذ با خوشحالی چیزی مینویسد.)
نماینده هم سلولیها: داداش ما هم قراره همکاری کنیم؛ ولی دیگه اینکه تو نوزادی نان ۲ خوردی یا ۳ به درد کی میخوره؟
سرباز: اگر ناهارت رو خوردی، پاشو بازجو منتظرته.
(متهم از سلول خارج میشود و همراه سرباز میرود.)
متهم: ببین ما همسایه بالاییمون کفتر بازی میکنه. تازه خونه مردم رو هم دید میزنه.
سرباز: اینا به من ربط نداره.
متهم: حالا صبر کن اینجاش رو بگم.
سرباز (با کلافگی): شما اصلاً نباید این چیزا رو به من بگی!
متهم (با بی خیالی ساختگی): نه، من اینا رو میگم که اگه خواستی برام تخفیف بگیری دستت باز باشه.
سرباز (متعجب): این هم تو حوزه اختیارات من نیست!
(صدایش محو میشود؛ ولی همچنان درحال اعتراف است)
داخلی. غروب. اتاق بازجویی
متهم: جناب سروان من اگه همکاری کنم میشه تو اعدامم تجدید نظر کرد؟
بازجو: اگه خیلی همکاریات ثمربخش واقع بشه از اعدام میشه ابد یا شایدم سی سال.
متهم: یعنی من فقط سی سال دیگه زندهام؟
بازجو: نه پسرجان. عمر که دست خداست. نکنه دوست داری بیشتر تو زندان بمونی؟ غذای مجانی مزه کردهها.
متهم: نه جناب سروان، گفتم شاید شما اطلاعات بیشتری بخوایین.
بازجو: ما خودمون تحقیقاتمون رو انجام دادیم. شما فقط بگو صاحب این دوتا عکس رو میشناسی یا نه؟
متهم: اگه موهاش نارنجیه اسمش آرشامه، اگه قدش بلنده کیوانه، اگ…
بازجو (حرفش را قطع میکند): پسر! بذار من عکسا رو از پاکت در بیارم بعد.
متهم: نیاز نیست جناب سروان. حالا من اگر دوتا دیگه رو خودم لو بدم ۳۰ سالم ۱۵ میشه؟
بازجو: اولا که برای حکمت قاضی تصمیم میگیره. دوما که چخبره ۱۵ سال؟
متهم: حالا یه کاریاش بکنین.
بازجو: ماشاالله انقدر عجله داری نمیذاری آدم سوال بپرسه.
متهم: راستی خونه بابا زیرش یه دونه قنات بوده که توش رو پر کردن.
بازجو: ببینم، مگه شما دوره ضد بازجویی ندیدی؟
متهم: والا تا هایلایتش رو باز کردم بچههای شما رسیدن. فقط تا اونجا خوندم که گفته بود طوری رفتار کنین انگار دارین همکاری میکنین.
(بازجو لبخند محوی میزند و تا دهان باز میکند که سوال بپرسد.)
متهم: راستی نیما رو گفتم؟
(صدای ویز ویز میآید)
متهم: جناب سروان، خود نامردشه. دیشب تا صب تا تونسته من رو نیش زده. یه دونهام زده وسط کله اصغر قاتل. اینم تاثیر داره؟
بازجو: برای امروز کافیه. سلطانی، ببرش.
(سرباز پا میکوبد و او را با خود میبرد.)
داخلی. صبح. دادگاه
(متهم در حالی که پای چشمش باد کرده در جایگاه ایستاده.)
مدعی العموم: قرائت حکم جناب آقای توماج صالحی:
ایشان به جرم تشویش اذهان عمومی و ایجاد اغتشاش و بر هم زدن آرامش جامعه
(توماج به باد کردگی پای چشمش دست میکشد و فلاش بک زده میشود به داخل سلولش که بهخاطر اعترافهای زیاد و بیهوده، یکی از هم سلولیهایش به او مشت میزند که ناگهان همزمان با مشت خوردن و گفتن جمله به اعدام محکوم شد به زمان حال باز میگردد با چشمانی نگران)
به اعدام محکوم شدند؛ که با توجه به همکاریهای متعدد و اعترافات طولانی که به واسطه حجم زیاد آنها بازجوی پرونده به سردرد مبتلا شده و امروز نوع شامپوی مصرفی برخی سران فتنه و ارتفاع پاشنه کفش اعضای مجاهدین و همچنین مقدار مصرف روزانه گوشت قصاب محل را میدانیم؛ ایشان با تخفیف به شش سال و سه ماه حبس تعزیری محکوم میشوند.
متهم (نزدیک میز قاضی میرود و با صدای آهسته و مرموز میگوید): ما یک همسایه داریم که طوطیاش مدام علیه نظام صحبت میکنه، اگر میشه این سه ماهم ببخش.
قاضی: برادر من! انقدر از حنجرهات کار نکش، سرطان حنجره میگیری خدای نکرده.
متهم: حالا شما یه راهی جلو پای من بذار که این سه ماهم ببخشی.
قاضی: این اصلا سودش همین سه ماهه، شش سال رو ما برا آفتابه دزدها میزنیم.
(در حالی که توماج همچنان در حال اعتراف است همه سالن را ترک میکنند و چراغها خاموش میشود.)
ثبت ديدگاه