روایتی از دلاور مردی‌های قهرمانی که مرگ را به سخره گرفت
سیب از زمین افتاد

داخلی. روز. اتاق زندان

متهم (پای تلفن): ما باید تا آخر ایستادگی کنیم. اینها فکر می‌کنند با اعدام ما این راه تموم میشه، نه. زن زندگی آزادی؛ این پیام منه به همه پسران و دختران شجاع ایران…

 

داخلی. غروب. سلول عمومی زندان

(متهم به در سلول چشم دوخته و با دست بر روی لب‌هایش می‌زند و صدا درمی‌آورد و گاهی با خودکاری که در دست دارد بر روی کاغذ با خوشحالی چیزی می‌نویسد.)

نماینده هم سلولی‌ها: داداش ما هم قراره همکاری کنیم؛ ولی دیگه اینکه تو نوزادی نان ۲ خوردی یا ۳ به درد کی می‌خوره؟

سرباز: اگر ناهارت رو خوردی، پاشو بازجو منتظرته.

(متهم از سلول خارج می‌شود و همراه سرباز می‌رود.)

متهم: ببین ما همسایه بالایی‌مون کفتر بازی می‌کنه. تازه خونه مردم رو هم دید می‌زنه.

سرباز: اینا به من ربط نداره.

متهم: حالا صبر کن اینجاش رو بگم.

سرباز (با کلافگی): شما اصلاً نباید این چیزا رو به من بگی!

متهم (با بی خیالی ساختگی): نه، من اینا رو میگم که اگه خواستی برام تخفیف بگیری دستت باز باشه.

سرباز (متعجب): این هم تو حوزه اختیارات من نیست!

(صدایش محو می‌شود؛ ولی همچنان درحال اعتراف است)

 

داخلی. غروب. اتاق بازجویی

متهم: جناب سروان من اگه همکاری کنم میشه تو اعدامم تجدید نظر کرد؟

بازجو: اگه خیلی همکاری‌ات ثمربخش واقع بشه از اعدام میشه ابد یا شایدم سی سال.

متهم: یعنی من فقط سی سال دیگه زنده‌ام؟

بازجو: نه پسرجان. عمر که دست خداست. نکنه دوست داری بیشتر تو زندان بمونی؟ غذای مجانی مزه کرده‌ها.

متهم: نه جناب سروان، گفتم شاید شما اطلاعات بیشتری بخوایین.

بازجو: ما خودمون تحقیقاتمون رو انجام دادیم. شما فقط بگو صاحب این دوتا عکس رو می‌شناسی یا نه؟

متهم: اگه موهاش نارنجیه اسمش آرشامه، اگه قدش بلنده کیوانه، اگ…

بازجو (حرفش را قطع می‌کند): پسر! بذار من عکسا رو از پاکت در بیارم بعد.

متهم: نیاز نیست جناب سروان. حالا من اگر دوتا دیگه رو خودم لو بدم ۳۰ سالم ۱۵ میشه؟

بازجو: اولا که برای حکمت قاضی تصمیم می‌گیره. دوما که چخبره ۱۵ سال؟

متهم: حالا یه کاری‌اش بکنین.

بازجو: ماشاالله انقدر عجله داری نمی‌ذاری آدم سوال بپرسه.

متهم: راستی خونه بابا زیرش یه دونه قنات بوده که توش رو پر کردن.

بازجو: ببینم، مگه شما دوره ضد بازجویی ندیدی؟

متهم: والا تا هایلایتش رو باز کردم بچه‌های شما رسیدن. فقط تا اونجا خوندم که گفته بود طوری رفتار کنین انگار دارین همکاری می‌کنین.

(بازجو لبخند محوی می‌زند و تا دهان باز می‌کند که سوال بپرسد.)

متهم: راستی نیما رو گفتم؟

(صدای ویز ویز می‌آید)

متهم: جناب سروان، خود نامردشه. دیشب تا صب تا تونسته من رو نیش زده. یه دونه‌ام زده وسط کله اصغر قاتل. اینم تاثیر داره؟

بازجو: برای امروز کافیه. سلطانی، ببرش.

(سرباز پا می‌کوبد و او را با خود می‌برد.)

 

داخلی. صبح. دادگاه

(متهم در حالی که پای چشمش باد کرده در جایگاه ایستاده.)

مدعی العموم: قرائت حکم جناب آقای توماج صالحی:

ایشان به جرم تشویش اذهان عمومی و ایجاد اغتشاش و بر هم زدن آرامش جامعه 

(توماج به باد کردگی پای چشمش دست می‌کشد و فلاش بک زده می‌شود به داخل سلولش که  به‌خاطر اعتراف‌های زیاد و بیهوده، یکی از هم سلولی‌هایش به او مشت می‌زند که ناگهان همزمان با مشت خوردن و گفتن جمله به اعدام محکوم شد به زمان حال باز می‌گردد با چشمانی نگران)

به اعدام محکوم شدند؛ که با توجه به همکاری‌های متعدد و اعترافات طولانی که به واسطه حجم زیاد آنها بازجوی پرونده به سردرد مبتلا شده و امروز نوع شامپوی مصرفی برخی سران فتنه و ارتفاع پاشنه کفش اعضای مجاهدین و همچنین مقدار مصرف روزانه گوشت قصاب محل را می‌دانیم؛ ایشان با تخفیف به شش سال و سه ماه حبس تعزیری محکوم می‌شوند.

متهم (نزدیک میز قاضی می‌رود و با صدای آهسته و مرموز می‌گوید): ما یک همسایه داریم که طوطی‌اش مدام علیه نظام صحبت می‌کنه، اگر میشه این سه ماهم ببخش.

قاضی: برادر من! انقدر از حنجره‌ات کار نکش، سرطان حنجره می‌گیری خدای نکرده.

متهم: حالا شما یه راهی جلو پای من بذار که این سه ماهم ببخشی.

قاضی: این اصلا سودش همین سه ماهه، شش سال رو ما برا آفتابه دزدها می‌زنیم.

(در حالی که توماج همچنان در حال اعتراف است همه سالن را ترک می‌کنند و چراغ‌ها خاموش می‌شود.)

ثبت ديدگاه