غمگینم
مثل ساندیسی که از آنجا باز میکنند…

غمگینم، مثل آن بدنسازی که بعد از این‌همه قرص و آمپول، هنوز رشد نکرده و در همین هوای گرم، هنوز کاپشن خلبانی می‌پوشد!

غمگینم، مثل آن‌ دانش‌آموزی که در سه ماه تعطیلیِ تابستان برای پیروزی مادرش جلوِ خاله‌اش، کلی کلاس ثبت‌نام شده و وقت سر خاراندن ندارد!

غمگینم، مثل آن مهمانی که تصمیم‌ می‌گیرد شیرینی ناپلئونی بخورد… میزبان هم پس از تماشای او، فکر می‌کند که وی تا حالا شیرینی ندیده!

غمگینم، مثل دانشجویی که در ترم تابستان، برای حضور و غیاب در کلاس درس عمومی است، اما استاد حضور و غیاب نمی‌کند!

غمگینم، مثل پزشکی که اره‌برقی‌اش در شکم بیمار جا مانده!

غمگینم، مثل کبوتری که چشم به راه است تا صاحب‌خانه، ماشینش را ببرد کارواش.

غمگینم، مثل بچه‌ای که براى تولدش، یک دست سرویس گوجه‌خوری هدیه مى‌گیرد.

غمگینم، مثل مسئولی که مدام از وی انتظار رسیدگی دارند و او فقط آمده آب بخوره.

غمگینم، مثل ساندیسی که رویش نوشته از این‌جا باز کنید ولی از آن‌جا بازش می‌کنند!

غمگینم، مثل آن مصاحبه‌شونده‌ای که کلی آرزو داشت در تلویزیون دیده شود، ولی چون آقای حاجیلو جوری از پشت شمشادها پرید بیرون که به‌کل همه حرف‌هایش فراموش شد!

غمگینم، مثل غزل صفحه‌ی اول و صفحه‌ی آخر دیوان حافظ که در ناخودآگاه کسی نیستند تا موقع تفألِ دستی، آن‌جا را باز کند!

غمگینم، مثل آن کسی که رفت کافی‌شاپ یک چیز خیلی گران خورد. یادش رفت از آن عکس بگیرد برای استوری و نوشتن جمله انگیزشی!

غمگینم، مثل مرغى که در این گرانىِ تخم‌مرغ، بچه‌اش نمى‌شود!

غمگینم، مثل سشواری که بعد از استفاده، آن را درون یخچال گذاشته‌اند تا سرد شود، بگذارند توی چمدان بروند مسافرت!

 

ثبت ديدگاه