احساس خستگی
نگو استراحت بگو فرار
۱۰:۰۰ ق٫ظ ۲۶-۱۰-۱۴۰۳
سالها پیش در چنین روزی یعنی در ۲۶ دی ۱۳۵۷ هجری شمسی چون دیماه بود و ماه دی هم یکی از ماههای سرد سال است، هوا سرد بود. در این هوای سرد زمستانی دماغ یا به عبارتی بینی جمشید آموزگار، جعفر شریف امامی و دوستشان ازهاری آویزان بود؛ به این دلیل که در اداره کشور و مهار کردن خشم و نفرت مردم نسبت به حکومت پهلوی شکست خورده بودند.
شاه آمد که تیر آخرش را رها کند که از بخت سیاهش به خطا رفت (البته فکر نکنید چشماش قیچ بودهها نه). او سعی کرد که با انتخاب یکی از اعضای جبهه ملی که مثلاً مخالف شاه بود، خشم مردم را فروبنشاند. (چون فکر میکرد مردم قاق هستند در حالی که نمیدانست خودش است که قاق است)
برای همین شاپور بختیار را صدا زد و به او گفت: «آهای شاپوره! پاشو بیا نخست وزیر کشور شو.»
او هم به شاه گفت: «ببین عمو همینجوری الکی الکی که نمیشه تو بگی بیا نخست وزیر شو منم بگم چشم. شرط داره. به شرطی قبول میکنم که همهی اختیارات رو به من بدی تازه باید از کشور هم بری.» (یعنی آدم رو سگ بگیره ولی جوّ نگیره)
شاه هم به او گفت: «آها اینجوریاس؟ باشه. حیف که دستم زیر سنگه، کارم هم لَنگه» و شرطهای او را قبول کرد اما ناگفته نماند که ما هم نمیگذاریم که بماند (چون مریض نیستیم که به دیگران دروغ بگوییم) شاه خیلی ناراحت و غمگین بود چون دیگر نمیتوانست از کشور دزدی کند.
سرانجام روز ۲۶ دی سال ۱۳۵۷ هنگامی که محمدرضا از خواب بلند شد درحالی که موهایش مانند پشمک توی هم رفته بود و آب دهانش روی صورتش خشک شده بود، گفت که احساس خستگی میکند و احتیاج به استراحت دارد.
به همین دلیل به همراه زن اولش؟ نه داداش.
زن دومش؟ اونم نه برو بالا. زن سومش فرح؟ تو که میدونی چرا از اول نمیگی داداش؟ هرچی توانستند دزدیدند و فلنگ را بستند.
آنها وقتی میخواستند ایران را ترک کنند (مانند ترک سیگار و مواد مخدر که برای فرد معتاد سخت است) تصمیم گرفتند به مصر بروند. و مصر شد مقصد اول و آخر آنها در دوران آوارگی به دلیل اینکه حتی نزدیکترین حامیان و اربابانش هم از پذیرفتن او امتناع کردند. (خدا هیچ کسی رو اینطور خوار و ذلیل، بیچاره، آواره و مفلوک نکنه)
ثبت ديدگاه