چی شد که مشروطه شد؟
چگونه توانستیم به اسب شاه بگوییم یابو؟

اوضاع ایران در آخرهای حکومت ناصر‌الدین شاه شبیه اوضاع جیب و اخلاق پدرها در آخر برج بود. چرا؟ به همان دلایلی که همیشه در سوال‌های تاریخ می‌پرسیدند و ما یکی‌اش را یادمان نمی‌آمد که بنویسیم: «بی‌کفایتی پادشاهان، فساد درباریان و نارضایتی مردم.» وقتی هم که ناصر عمرش را داد به شما وضعیت بدترتَر هم شد. بعد مرحوم ناصر، مظفر‌الدین شاه آمد روی تخت سلطنت لم داد. او عین‌الدوله را کرد صدراعظم. بی‌کفایتی عین‌الدوله هم شد سنگ چخماق و جرقه‌های نهضت مشروطه را زد. البته مردم از سال‌ها قبل داشتند فکر می‌کردند نمی‌شود که یکی شاه باشد، هیچ کس هم نتواند به اسبش بگوید یابو.

در سال‌های سلطنت ناصرالدین شاه برخی ایرانیان برای تحصیل یا تجارت رفتند اروپا. آنجا دیدند چه باحال! کشورهایی هم هستند که حکومت‌هایشان با رای مردم انتخاب و براساس قانون اداره می‌شوند. بعد فهمیدند در فرانسه و دیگر کشورهای جهان هم انقلاب شده است. علمای مذهبی هم هی از کارهای بد حکومت می‌گفتند و چشم و گوش مردم را باز می‌کردند. جنبش تنباکو یا همان مخالفت با واگذاری امتیاز تجارت تنباکو به بیگانگان در سال ۱۲۷۵ هم حسابی به مردم روحیه داده و شیرفهمشان کرده بود که می‌توانند جلوی استبداد داخلی و استعمار خارجی بایستند.

به جز چُلمَنگی عین‌الدوله، اتفاقات دیگر هم بنزین به آتش مشروطه ریخت. یکی ماجرای نوز (بر وزن موز) بلژیکی بود. نوز ناظر روس‌ها در امور گمرک ایران بود و یک طورهایی وزیر گمرک ما حساب می‌شد. قضیه از این قرار است که اروپایی‌های حاضر در تهران (به اضافه ایرانی‌های زننده‌ی آروغ روشنفکری) برای مراسم سال نو جشنی می‌گرفتند که در آن لباس‌هاى مختلف می‌پوشیدند و ماسک (نه از آنهایی که ما در کرونا می‌زدیم) به صورت می‌زدند. (به آن می‌گویند بالماسکه جایی گفتند، بلد باشید) در این جشن نوز در لباس روحانیون و با قلیانی در دست عکس گرفت. درست است که آن زمان شبکه‌های اجتماعی نبوده؛ اما این عکس بین مردم پخش و باعث اعتراض آنها شد.
دومی هم برمی‌گردد به علاءالدوله، حاکم تهران.
علاءالدوله دو نفر از تاجران خوشنام تهران را به بهانه گران‌فروشی و افزایش قیمت قند فَلَک کرد. حالا این بندگان خدا هی می‌گفتند بین روسیه و ژاپن جنگ شده به همین خاطر قند رفته بالا؛ اما علاء گوشش بدهکار نبود. همین کار باز موجب اعتراض مردم شد؛ ولی عین‌الدوله در برابر اعتراض‌ها یه گوشش در بود، یکی دروازه. علما و بازرگانان هم که دیدند فایده ندارد، پا شدند رفتند حرم حضر‌ت‌ عبدالعظیم (ع) بَست نشستند (یعنی همان تحصن کردند) و از ستم‌ افراد حکومت و وضعیت بد مردم گفتند.
مظفر (همان مظفرالدین شاه خودمان) هم که دید اوضاع خیلی خیط است پیغام داد و گفت: «خوب چه مَرگتان … چیز یعنی چه می‌خواهید؟» آنها هم گفتند: «عدالت‌خانه تاسیس کنید. نوز بلژیکی و عین الدوله را هم برکنار کنید.» مظفر هم گفت: «باشه. قبول» اما شما اگر پشت گوشت را دیدی، آنها هم عدالتخانه را دیدند. بیماری شاه و سوسه‌ اطرافیان او باعث شد، مظفر کلاً وعده‌اش یادش برود‌. عین‌الدوله هم روز به روز پرروتر و وحشی‌تر می‌شد. او دوره افتاد و متحصنین حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را قَپونی می‌بُرد آنجا که عرب نی انداخت. مردم هم که تنها سلاحشان اعتراض بود. باز هم اعتراض کردند، اعتراض و اعتراض و اعتراض. حکومت هم که نتوانست اعتراض مردم را ببیند، زد و تجمع اعتراضی مردم تهران در مسجد جامع را به خاک و خون کشید. (وای چقدر گفتم اعتراض! البته باور کنید که میزان اعتراض مردم واقعاً همین قدر زیاد بود.) علما که کشتار مردم را دیدند فهمیدند یاسین به گوش خر می‌خوانند. شال و کلاه کردند سوی قم به بَست‌نشینی. درست در همین زمان عده‌ای از مردم که حدود ۵۰ نفر می‌شدند و پول خرید ضد آفتاب نداشتند، ترجیح دادند به جای پناه بردن به آفتاب قم در زیر سایه درختان سفارت انگلستان پناه بگیرند. این جمعیت چند روز بعد به بیست هزار نفر رسید. (یعنی همیشه‌ خدا این انگلیس‌دوستان در این کشور وجود داشتند و دارند) این تحصن یک ماهی طول کشید.

همین زمان طولانی باعث شد مضامین فرهنگ غربی آسه آسه بخزند و خودشان را قاتی خواسته‌های متحصنین کنند. انگلیس هم که کلاً سروری کردن بر همه کس و همه چیز و همه جا را خیلی دوست داشت، رفته‌رفته هدایت نهضت را به دست گرفت. همین‌جا بود که مشروطه از دیگ پلوی انگلیس آمد بیرون.
تا قبل از این خواسته‌های مردم در همین حد تاسیس عدالت‌خانه بود؛ اما با تحصن در سفارت، مردم کم‌کم چیزهای جدید یاد گرفتند و کلمه مشروطه افتاد سر زبان‌ها. به مجموعه این اعتراضات می‌گویند چه؟ آفرین. انقلاب مشروطه. قربان آدم چیزفهم!
دیگر مظفرالدین شاه دید چاره‌ای جز موافقت با خواسته‌های مردم ندارد. گفت: «جهنم و ضرر! حالا چون تولدمان است، بیارید آن فرمان بی‌پدر را ما امضا کنیم.» و در ۱۳ مرداد ۱۲۸۵، فرمان برقراری حکومت مشروطه را صادر کرد. دو روز پس از این فرمان هم دستور تشکیل اولین مجلس شورای ملی را داد و چند ماه بعد هم قانون اساسی را نوشتند. به این ترتیب همگی بر طبل شادانه کوفتند و کلاغه به خونه‌اش نرسید؛ ولی ما به مشروطه رسیدیم. حالا هرچند بعداً گند زدند داخلش؛ ولی خب!

ثبت ديدگاه