شبی که دراز شد
یلدا، بدون کافئین

راه راه: آش کشک خاله عیالم بود. می‌خوردم پایم بود، نمی‌خوردم هم پایم بود. حتی اگر همان قاشق اول را مزه نکرده تف می‌کردم و فرش نونوار کادوی پدرم تا سه روز بوی سبزی پخته می‌داد هم پایم بود. مشکل از خاله عیال نبود، از شوهرش بود. از همان روز اول که دقیقا یادم نمی‌آید کِی بود و چرا با اسدآقا مشکل داشتم. به خاطر اختلاف سنی بالا هیچ‌وقت با هم بگو مگو نداشتیم، ولی حدس زدن رابطه شکرآب‌مان برای فک و فامیل دور و دورتر هم کار سختی نبود. خلاصه همیشه یک‌جای کار که کسی نمی‌دانست کجاست می‌لنگید. بدی کار این بود که عیالم وابستگی عاطفی زیادی به خال‌هاش داشت، خصوصا این دو سال اخیر که مادرش از دنیا رفته بود. البته وقتش شده بود، پیرزن بنده خدا از آنها بود که نمی‌شد بگویی باقی عمرش را داد به شما، ته‌دیگش را درآورده بود. روی همین مسائل عاطفی، لاجرم نمی‌توانستم جلوی سالی یکی دوبار درخواستش برای زیارت خانه خاله‌جان چون و چرا کنم. عید نوروز بهتر بود. تا می‌نشستی به بهانه اینکه دوست فامیل و آشنا زیاد است و باید سلام و تبریک عید را حضوری به عرض همه برسانی، بلند می‌شدی و گیریم یک پانصدی هم می‌گذاشتی کف دست نوه‌هایشان. اما امان از یلدا، پدرمرده از یک‌طرف دراز است، از یک طرف برای خودش فلسفه بافته که بله، امشب را باید دور هم باشیم و بگوییم و بشنویم و این‌چیزها. برای اینکار هم «کجا بهتر از منزل خاله‌جانم؟ همه مردم امشب میرن خونه بزرگتر فامیل‌شون».

ماشین را درست جلوی در خانه خاله‌جان پارک کردم. گفتم شاید وضعیت اضطراری شد، بهتر است نزدیک باشد. در زدیم باز کردند رفتیم داخل. حیاط خانه‌شان نسبتا بزرگ بود، ولی از همان اول حیاط می‌شد انبوه کفش جلوی در را دید. استرسم کمتر شد. بالاخره هرچه شلوغ‌تر باشد، امکان گفت‌وگوی مستقیم با اسدآقا کمتر است. اگر هم حرفی باشد در آن سر و صدا کمتر شنیده می‌شود. کفش‌ها را درآوردیم و یاالله گفتیم. جمعیت خوشبختانه از چیزی که فکر می‌کردم بیشتر بود. خانه پر بود از فک و فامیلی که در بهترین حالت فقط نصف‌شان را قبلا دیده بودم. عیال سرجمع سلامی کرد و رفت پیش زن‌ها. من هم به بهانه ازدیاد جمعیت، روبوسی را فاکتور گرفتم و سلام‌گویان و خنده‌زنان در اولین جای خالی کنار دیوار مستقر شدم. فضای خانه گرم بود و دود قلیان شعاع دید را به سه‌چهار متر کاهش داده بود. سینی میوه و پارچ آب و شربت در همه جای اتاق دیده می‌شد. همه گرم صحبت بودند و صدای به هم خوردن چاقو و بشقاب از هرطرفی می‌آمد. جای من هم خوب بود و از کانون مباحث سیاسی فاصله مناسبی داشتم. در همین حین، وقتی هنوز نفسم چاق نشده بود هیکل درشت و نامتجانس اسدآقا جلویم سبز شد. درست روبه‌رویم بود. دو بالش گرد زیر کتفش انداخته بود و شاهانه یک دستش زیر سرش بود و یکی دیگر به شلنگ قلیانش. سرش کچل‌تر از همیشه شده بود و موهای فرفری شانه‌نزده اطرافش بیشتر از هر زمان دیگری با سبیل نصفهاش ناهمخوانی داشت. نکرده بود برای امشب یکدست لباس حتی شده معمولی بپوشد. زیرپیراهنی سفیدی تنش بود و مانند تصویر همیشگیام از او، بخشی از موهای پرپشت سینهاش از بالای آن بیرون زده بود. شکمش از پرخوری جلو آمده بود و یک نفس عمیق کافی بود تا آن چاه اجنه روی شکمش بیرون بیفتد. به نظر می‌رسید هنوز متوجه حضور من و شاید بقیه مهمانها! نشده است و غرق در تفکر، به گل قالی رنگ و رو رفته زیر قلیان خیره شده بود. بعد از آن تشویش چند ساعته آرام شده بودم. به نظر زیارت ایشان آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم سخت نبود. لبخند رضایت بر لبانم نشست و با اعتماد به نفس سینی میوه دست‌نخورده‌ای را به سمت خود کشیدم که مشغول شوم.

چند ساعت بعد مهمانی دقایق پایانی خود را سپری می‌کرد. دقیق‌تر بگویم وارد وقت اضافه شده بود. تنها قوم و خویش نزدیک مانده بودند. عیال هم ول کن خاله‌اش نمی‌شد و می‌خواست در تمیزکاری آخر شب شریک باشد که با چشم‌غره‌‌ای به او فهماندم تا همین‌جای کار را هم زیادی راه آمده‌ام و تا دیر نشده باید برویم. هنوز با اسدآقا هم‌صحبت نشده بودم و با یکی‌یکی رفتن مهمان‌ا امکان برخوردم با او مدام بیشتر شد. ترجیح می‌دادم اولین سلامم دعای سلامتی و خدانگهداری باشد. خوشبختانه عیال زود کوتاه آمد و چادر سر کرد که برویم. تا از جایم بلند شدم اسدآقایی که از اول مهمانی جز دراز کردن دستش برای ظرف آجیل تکان نخورده بود، موتورش روشن شد و با زحمت زیاد از جایش برخاست و گفت: خیلی خوش آمدید. دیدم این یک دقیقه به جایی برنمی‌خورد. به سمتش رفتم چهار جمله تعارف تکه پاره کردم و راه خروج را ادامه دادم. به رغم عادت مرسوم، اسدآقا به دنبالمان می‌آمد و هرچه من و عیال می‌گفتیم «تو رو خدا زحمت ندید ما خودمون میریم» گوش نمی‌داد و خاله‌جان بنده خدا را هم به دنبال خود می‌کشید. سرعتم را بیشتر کردم که زودتر خلاص شوم. بزرگوار تا دم در بلکه تا چندقدم از پیاده‌رو جلو آمده بود. وقتی همه‌چیز داشت به خوبی و خوشی و بدون درد تمام می‌شد، همین که در ماشین را باز کردم چشمم به چرخ جلوی ماشین افتاد. عرق سردی روی پیشانیم نشست. نگاهی به اسدآقا انداختم. لبخندی که از اول شب صورت تلخش می‌طلبید، در نهایت روی لبانش ظاهر شد و بی‌آنکه چیزی بگوید، آرام و لنگان لنگان چرخید تا به خانه برگردد. من به چرخ جلو و عقب نگاه کردم. در ماشین فقط یک زاپاس بود. یک‌جای کار می‌لنگید.

ثبت ديدگاه




عنوان