داوودآبادی و روایت ماجرای "نامزد خوشگل من"
نامزد خوشگل من!
۰:۱۴ ق٫ظ ۰۱-۰۵-۱۳۹۵
کتاب “نامزد خوشگل من” از “حمید داوود آبادی” مجموعه خاطراتی متفاوت از دوران دفاع مقدس و هم چنین اتفاقات و خاطرات و حوادث بعد از جنگ است که برخی شیرین و برخی تلخ از این بابت که به از خودگذشتگی رزمندگان اشاره کرده است و با وضعیت امروز ما قابل مقایسه نیست.
شاید مخاطب در نگاه اول با دیدن عنوان کتاب تصور کند که حتماً با یک رمان عاشقانه طرف است اما وقتی از موضوع کتاب اطلاع می یابد با خودش می گوید این چه مدل کتاب دفاع مقدسی است و من باید حتماً آن را بخوانم.
زبان داوودآبادی در بیان خاطرات شیرین است و همین مسئله کتاب را خواندنی می کند. وجه تسمیه “نامزد خوشگل من” از یکی از خاطرات کتاب گرفته شده و همین مسئله موجب جلب توجه مخاطبان کتاب می شود.
کتاب “نامزد خوشگل من” اولین بار در زمستان۱۳۹۳ در ۱۸۴ صفحه و با ۱۵۰۰ نسخه تیراژ و با قیمت۷ هزارتومان از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
گفتنی است از حمید داوودآبادی پیش از این کتابهای” از معراج برگشتگان” “یاد یاران” و “دیدم که جانم می رود” به چاپ رسیده است.
داوودآبادی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس است که سردبیری مجله ی تخصصی اسناد “پانزده خرداد” و مجله ی”فکه” را نیز در کارنامه ی خود دارد.
برشی از کتاب
سه روایت از شهید آوینی
خاطره ی دوم:
من نمی دونم یعنی اصلاً روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم:
_ببخشید برادر این بچه ها راست می گن شما زمان شاه «قاچاقچی» بودی؟!
اصلاً ازش نپرسیدم. ولی خوب قیافه اش تابلو بود. موهای حنازده ی ژولیده، چهره ی سیه چرده، سیبیل های سیخ سیخی لای دندونهایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه سیاه بودند…اصلاً اینها هیچی، دست هایش…از روی دست هایش تا بالا، همه اش خال کوبی بود.
رستم و سهراب، زال و تهمینه…خلاصه می شد یه شاهنامه ی کامل روی بدنش خواند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه…
آخ گفتم وضو…آره…وضو هم می گرفت…وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونه به شونه ی بچه ها، نماز هم می خواند. تازه دعای توسل و زیارت عاشورا هم می اومد، یه گوشه می نشست و با دستمال یزدی سبز و بنفش، اشک هایش را پاک می کرد…
ولی خوب خیلی بو می داد. اصلاً انگار خود کارخونه ی دخانیات نشسته بغلت. نمی شد تحملش کرد. مخصوصاَ وقتی می خواست باهات روبوسی کنه. وقتی می خندید ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، آن قدر سیاه و لت و پار بود که دلت نمی اومد صورتش رو ببوسی.
می گفتن زمان شاه قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راههای سخت و پر پیچ و خم کوهستانهای غرب کشور به خصوص قله ی «بمو» اجناس و لوازم از عراق می آورده و می برده.
ثبت ديدگاه