آقا داماد چی کاره ان؟ مدیر فاسد دولتی!
روایت یک جلسه ی خواستگاری
۱۱:۴۵ ق٫ظ ۱۵-۰۶-۱۳۹۵
آورده اند که در زمان های قدیم پسری دارای جمال و صاحب کمال و پر از مال و منال ناحلال (همان دزدی) بود. پسر عقل درست حسابیای نداشت، از همین رو فکر خطایی به سرش خطور کرد و هوس ازدواج با دختری فقیر در دلش افتاد. آن دختر نه جمال داشت و نه کمال و مانند پسر کمی شیرین عقل بود. پسر همراه پدر و مادر سلانه سلانه سوی خانه دختر رفت. دختر پسر را دید و ذوق کرد و بعد از دقایقی پسندید. دختر مورد نظر یک دفعه بدون هیچ حرف پس و پیشی گفت: با اجازه ننهم بله. مادر دختر یک نیشگون ریز از دختر گرفت و گفت: مهریه دخترم باید به اندازهی تارهای موی سرش گل شنگولیا باشد. آن گل اصلا وجود نداشت، مادر برای این گفته بود که پسر دختر را هرگز طلاق ندهد.
بعد از این جمله مادر همه خیره به سر دختر شدند، داماد و پدر داماد چشمشان را بستند و دختر روسریاش را در آورد و کله کچلش مانند تخم مرغ زد بیرون. دختر صبح سرش را از ته تراشیده بود، او یک دختر کمی شیرین عقل بود. مادر داماد که مهر دختر به دلش افتاد مهریهای اندک برای دلخوشی دختر داد. آن زمان، تاریک خانه های آنجا فیلمی پخش میکرد در مورد ایدز و میدز و از این چیزها. مادر عروس گفت باید قبل از ازدواج آقا داماد آزمایشهای مختلفی از جمله هوسرانی و چشم چرانی و لگد پرانی بدهد. پسر که دارای مال و منال بود و کمی هم ریگ در کفش داشت، گوشهای از اسکناس ها را به دختر نشان داد و دختر سقلمه ای به مادر زد و گفت: بیخیال آزمایش. از بس شیرین عقل بود. مادر دختر هم که گوشهی اسکناس ها را دید، گفت: حالا آزمایش هم زیاد مهم نیست. گویا او هم کمی شیرین میزد.
پدر دختر از پسر پرسید: آقا داماد چیکاره ان؟ پدر آقا داماد کلید آپارتمان را نشان داد و اشاره کرد: طبقه دومش برا پسرمه. آن زمانها آپارتمان نبود و خانواده پسر دروغ میگفتند. پدر دختر که گویا اهل فضل بود گفت: نگفتم که آپارتمان دارد یا نه عرض کردم چه کاره ان؟ مادر پسر هم چشمکی به دختر زد و گفت پسرم از مدیران دولتی شهر هستند. پدر دختر مدام سوال میپرسید و خانواده ی پسر هم جواب می دادند. دختر هول بود و میخواست سریع ازدواج کند. همان طور که گفتم پدر اهل فضل بود و فهمید که ریگی در کفششان است ولی از فضل پدر بقیه را چه حاصل.
پسر و دختر باهم در اتاقی نشستند و صحبت کردند. پسر دزد مال مردم بود ولی صداقت داشت. همانجا به دختر گفت: من یک مدیر دولتی فاسد و دزد هستم. دختر که چشمش به پولهای پسر بود گفت: کسی با شماها کاری نداره، مشکل باید ریشهای حل بشه. از این دختر این حرف ها بعید بود، معلوم بود از جایی آن را خوانده. پسر و دختر در مورد همه چیز حرف زدند جز اهداف زندگی مشترک، و چون در مورد آن حرف نزدند سر ازدواج به توافق رسیدند. پدر عروس به ناچار روی فضلش کمی سرپوش گذاشت و به خود گفت: بیخیال، از این بهتر مگه پیدا می شه دخترمو بگیره. و اینگونه وجدانش را خفه کرد.
همه قرار ها گذاشته شد و جفت خانوادهها از این اتفاق خوش حال بودند تا اینکه دختر با عشوهای غیرقابل پخش به پسر اشاره کرد: یه سوال داشتم یادم رفت بپرسم. پسر گفت: این چه حرکاتیه، بپرس! دختر از پسر پرسید: اگه یه روزی یه دزدی کیف منو بدزده تو با دزده چی کار می کنی؟ پسر که عشق دختر در دلش افتاده بود با طمأنینه گفت: دهنشو سرویس می کنم. یک دفعه دختر از این رو به آن رو شد و رو به پسر کرد و گفت: مگه جواب توحش رو با توحش می دن؟! دختر آنقدر عصبانی شد که با لگد خانواده داماد را بیرون کرد.
ثبت ديدگاه