بخشی از دفتر خاطرات محرمانه محمدرضا پهلوی
ناسلامتی ما شاهیم!

۱۴ بهمن ۱۳۵۷/ نیمه شب

از مملکت خبر های خوبی نمی‌رسد. از درون مثل اسپند روی آتش شده‌ایم. نمی‌توانیم بخوابیم، پوستمان هم هر روز خرابتر می‌شود. هر روز دسته دسته مردم می‌روند دیدن آن مرد. انگار دارد مثل یک درخت توی خاک کشور ما ریشه می‌کند. انگار هیچ جور نمی‌شود جلویش را گرفت. می‌خواهیم برگردیم مملکت خودمان، اما فرح نمی‌گذارد. می‌گوید هنوز خسته‌ایم، کلی پاساژ و تفریح مانده و حالا حالا ها اینجا کار داریم. دارد خودش رِ گول می‌زند؛ هر روز می‌نشیند ور دل ما.

با رابطمان توی کشور صحبت کردیم بفهمیم این بختیار دارد چه غلطی می‌کند. برایش پیغام فرستادیم «بختیار! رفته بودی مملکت رِ نجات بدهی. فسادهایت رِ آوردند!» مردک اعتنا نکرد. فکر کرده نمی‌دانیم به اسم دولت و پشت کارهای ما، چه بساطی برای خودش راه انداخته بوده. انگار ممکلت ما شهر هرت است که هر کی از راه رسید بیاید و مال و منال مردم رِ غارت کند. چه غلط ها. توی مملکت ما، ما فقط حق داریم سر مردم خودمان کلاه بگذاریم. غیر از این باشد که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. اصلا همه این بدبختی ها و شورش مردم از آن روزی شروع شد که بقیه هم فکر کردند می‌توانند مثل ما، فَساد کنند. والا ما آن موقع ها که هنوز شاه نبودیم، جرئت نداشتیم پایمان رِ جلوی بابا رضاشاه دراز کنیم، چه برسد بخواهیم خودمان رِ قاطی کارهایش کنیم. ولی حالا چی؟ کلا احترام حالی‌ شان نمی‌شود. بابا ناسلامتی ما شاهیم ها! یک جوری فساد می‌کنند انگار آنها شاه ما هستند.

بفرما، خوب شد؟ دست رِ زیاد کردند، همگی لو رفتیم. حالا من با این ممکلت روی هوا و نخست وزیر ول معطل چکار کنم؟

ثبت ديدگاه