برگی از دفتر خاطرات یک سرباز اسرائیلی
مرگ تدریجی یک رویا

شنبه 

برنامه‌ریزی کرده بودم امروز تا لنگه ظهر بخوابم؛ ولی زهی خیال باطل. چنان غافلگیرمان کردن که…. بِگذریم؛ ولی پوشک خیلی گران شده.

 

یکشنبه

هر جور حساب می‌کنم هنوز ۲۵ سال نشده!

 

دوشنبه

آه از فرصت‌های از دست رفته، حیف که راه بازگشتی نیست.

همین چند ماه قبل، بچه‌ها گفتند برویم شنا یاد بگیریم نیازمان می‌شود؛ ولی گوش ندادم. الان آن‌ها رفتن، من مانده‌ام و این وحشت پاراگلایدرها.

هرچند که آنها غذای کوسه‌ها شدن؛ ولی وحشت این‌کجا و آن‌کجا.

 

سه‌شنبه

در یک سطل زباله سنگر گرفته‌ام. دو نفر قصد داشتند غافلگیرم کنند. دستشان هم یک قابلمه بود. فکر کنم می‌خواستند قابلمه را بر سرم بکوبند؛ ولی هنوز من را نشناخته‌اند به آن‌ها امان ندادم تا خواستند صحبت کنند به رگبار بسته و راهی دیار باقی‌شان کردم.

از صبح منتظر داویید و میخاییل هستم نمی‌دانم چرا دیر کرده‌اند.

 

چهارشنبه

امروز بیمارستان شفا را موشک باران کردیم. گفته بودند که آنجا مکانی نظامی هست که پوشش بیمارستان دارد؛ ولی بعد فهمیدیم که اشتباه کردیم و کودکان بسیاری کشته‌شدند، البته فرقی هم نمی‌کند، چون ما در حق آنها لطف کردیم. آدم هر چقدر بیشتر عمر کند احتمال گناه کردنش هم بیشتر می‌شود و ما این گونه جلوی گناه کردن آنها را گرفتیم.

 

پنجشنبه 

ما در اینجا می‌جنگیم و تلاش‌ها می‌کنیم تا هم فلسطینی‌ها را بیرون کنیم و هم با کم کردن از آمار جمعیت جهان به محیط زیست کمکی کرده باشیم.

 آن وقت در کشورهای دیگر ضد ما تظاهرات می‌کنند.

ایران کم بود حالا لندن و پاریس هم اضافه شده‌اند. یکی نیست بگوید انصاف‌تان کجا رفته؟؟

 

جمعه

با صدای آژیر از خواب بیدار شدم، یک موشک روی من زوم کرده و به طرفم می‌آید، قلبم بوم بوم می… .

ثبت ديدگاه