روزنوشت یک راننده که یک نفر را یکجایی برده است
به تو مربوط نیست!

راه راه: دیشب از بالا تماس گرفتند. گفتند فردا صبح زودتر بیا، باید برویم استقبال. گفتند لباس درست و حسابی بپوش. عینک دودی هم بزن. گفتم عینک دودی ندارم. گفتند اشکالی ندارد، ولی لباس درست وحسابی حتماً بپوش. پرسیدم برای چه؟ گفتند به تو مربوط نیست.
امروز از کله سحر، حتی قبل از اینکه هواپیما از تهران حرکت کند، در فرودگاه منتظر بودیم. برای بارِ بیست و چهارم از سپر جلو تا سوراخ اگزوز را بازرسی می کردند که هواپیما نشست. گفتند کل هیئت دولت آمده، اما هرچه چشم گرداندم، خبری از وزیر راه و شهرسازی نبود. پرسیدم پس فلانی کجاست؟ گفتند به تو مربوط نیست.

رئیس جمهور در ماشینِ من نشست. ماشینِ خودم که نیست، خودروی خدمت است. صبح به صبح می روم دنبال رئیس و خانواده اش و می رسانمشان مدرسه و سرِکار. ظهر ها هم می روم جمعشان می کنم، بر می گردند خانه. هرچه بیشتر به مناطق زلزله زده نزدیک تر می شدیم، اوضاع بیشتر امنیتی می شد. گفتم چه خبر شده؟ گفتند به تو مربوط نیست.

دیده بودم در سفرهای مختلف رئیس جمهور را با کیف ضد گلوله و بگیر و ببندهای امنیتی جا به جا می کنند. اما این شکلی اش را حتم دارم خودش هم ندیده بود. دو طرف جاده ماموران گارد ویژه ایستاده بودند. جلوتر که رفتیم همه جا سیاه شد. تا چشم کار می کرد مامورین گارد ویژه بودند که دور تا دور ماشین را گرفته بوند. به سرم زد بپرسم رئیس جمهور که اینقدر می ترسد، چرا با «بی ام دبلیو» ضد گلوله اش نیامده؟ صدایی در درونم گفت به تو مربوط نیست.

از دور صدای مردم شنیده می شد اما واضح نبود. رئیس جمهور گفت سان روف را باز کنید تا با مردم ابراز همدردی کنم. محافظان کامل دور و برش را گرفته بودند تا مبادا از بین جمعیتی که همه چیزشان زیر آوار مانده، کسی قصد جانش را کرده باشد.
احساس کردم یک وقت هایی ماشین، خودش حرکت می کرد. گارد ویژه داشت از پشت هول می داد. خلاص کردم تا کمتر از بنزین بیت المال بسوزاند. خواستم بگویم به تو مربوط نیست اما دیدم بیت المال به همه مربوط است.

ثبت ديدگاه




عنوان