نقز کتاب
روایت بُراده هایی که یافته شدند!

راه راه:بعضی راه ها هستند که آدم نباید برود، نباید ببرندش، نباید اتفاقی درون آن قراربگیرد، نباید در اولش بماند، نباید تنها برود، نباید با کسی برود، نباید حواسش پرت کناره های آن شود، نباید به خود راه فکر کند، نباید عجله کند، نباید آهسته برود، نباید…اوووووووه چقدر “نباید” شد. تازه بازهم بود که نفس مدادم بندآمد و ایضاً نفس خودم! این بعضی راه ها را که گفتم با این همه “نباید”، … باید نوشیدشان! بله، دقیقاً باید این راهها را نوشید… با لذت سرکشید و مزمزه شان کرد، باید اجازه داد تا زلال شیرین “راه”، برود از دروازه حنجره آدمی پایین و پخش بشود توی همه مویرگهای روح و جسمش…
بعضی حرف ها را نباید زد، نباید گفت، نباید شنید، نباید نوشت، نباید خواند، نباید یادداشت کرد، نباید به حافظه سپرد، نباید به هیچ کس دیگری هم سپرد، نباید به آنها خندید، نباید به آنها گریه کرد، نباید برای کسی نَقل کرد، نباید از قول کسی نَقل شنید، نباید بِهِشان فکر کرد، نباید آویزه گوش کَردِشان و نباید…(این دفعه به اندازه کافی نفس گرفته بودم و این توقف عمدی بود!)… بعضی حرفها را باید الصاق کرد روی چشم! تا هرطرف را که نگاه می کنی، این “بعضی حرفها” روی آن “طرفها” حک شوند…
.
img_20161113_141235
.
بعضی اتفاقات را نباید دید، نباید از کنارشان بی تفاوت عبورکرد، نباید باهاشان برخورد کرد، نباید ازشان دورشد، نباید بهشان نزدیک شد، نباید باهاشان روبروشد، نباید از دور نگاهشان کرد، نباید وارد جزئیاتش شد، نباید به کلی گویی بسنده کرد، نباید ازشان خسته شد، نباید بهشان عادت کرد، نباید بی خیالشان شد، نباید خود را درگیرشان کرد، نباید… این بعضی اتفاقات را باید در دل، بازآفرینی شان کرد…هرروز…
یکی از همین “بعضی راهها” و “بعضی حرفها” و “بعضی اتفاقات”، را رضاعیوضی، طنزپرداز خوب کشورمان در یک کتاب جمع و جور روایت کرده: سفرنامه پیاده روی بزرگ اربعین + کمی مزاح!
حیفم آمد تو برادر یا خواهر”راه راه”ی بی نصیب بمانی از “پیداشدن”، نشستم به نوشتن این چند خط… تا هرکه می خواهد خودش را در سیل بُراده های عاشقی که می روند تا پیداشوند، غرق کند، با این کتاب بتواند. سه گانه “روایت بُراده ها” با عنوان های”او، یافت مرا!”، “سید«من»حسین” و “این است. آن نیست” توسط انتشارات شهیدکاظمی قم چاپ شده و در اغلب کتابفروشی های اصیل و باارزش در دسترس است. طنز هم دارد، طنازی هم دارد…
… باجدیت گفت:”انا خادم الحسین(ع)”
دفتر خاطرات را بازکردم و زیر فصل “نجف” نوشتم:«انا خادم الحسین» یعنی من به شما کاری ندارم که از کی تشکر می کنید؛ شما؟ طرف حساب من که شما نیستید. اصلاً اِنّما نُطعِمُکُم لِوَجهِ الله لانُریدُ مِنکُم جَزاءَ ولاشُکوراً…(صفحه ۶۱ دفتراول روایت بُراده ها، او یافت مرا!)

ثبت ديدگاه




عنوان