بهنقل از طوطیان شکّرشکن
خاکِ عالم با چند پیس تام فورد
۹:۰۳ ب٫ظ ۰۲-۰۴-۱۴۰۳
راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیانِ شکّرشکنِ شیرینگفتار، در پیِ ریشهکنکردن موفقیتآمیز موهای انبوه روییده بر زبانشان، اینگونه حکایت میکنند که:
روستایی بود بلندآوازه که باغی بس بزرگ و حاصلخیز در میانه داشت بهوصفی که اصلاً نگویم برایت! هر سویِ باغ را فقط توانِ پروریدن یک محصول بود، لیک در نهایتِ نیکویی. طرفی تربچهنقلی به دست دادی همچون لعل که نوعروسانِ اقصای عالم بهمدد فنون تربچهآرایی، چشمِ خواهرشوهر بدان درآوردندی و طرفی دیگر پَشِنفروتِ پلویی، که مغز صغیر تا کبیرِ کارکنان سیلیکونولی بدان کار کردی.
چنین مقرّر بود که مردم، امرِ عمارتِ باغ را هر چهار سال به کسی سپارند که راه بر هر گزندی ببندد و هرکه را که نیّت خرابی باغ در دل دارد، بگیرد و سَرِ دُمبش را بچیند.
سالها بر آن روستا بگذشت و گاه باغ به دست کسی افتاد که خاک را به هنر کیمیا کردی و گاه به دست کسی که خاکِ عالم را بر سر باغ و اهالی کردی. و حالِ خاکبرسری غالب بود.
مردی نیکواندیش در روستا زیستی که مغزش بدون پشنفروت پلویی، مغز کُلِ سیلیکونولی و حومه را به گاراژ دعوت کردی. حالِ خاکبرسری باغ سخت بر وی ناخوش آمد. پس به هر گوشهی روستا سر کشید و هر کس را که در سر اندیشهای درخور برای آبادی باغ بود، لُپْ بوسه بداد و نزد خود برد و بدین شیوه یارانی گرد خویش جمع کرد. پس اندکی ساقهطلایی و چای در پیششان بنهاد و گفت: «چارهها را رو کنید عمو ببیند!»
مهرِ آن نیکومرد در دلِ آن کاکلبهسرانِ قندعسل افتاد و با آنچه وی در دل میپرورید، بسی حال کردند. پس فِرتوفِرت چاره رو کردند تا بدانجا که نَقل راهوچارهشان به گوش هر شوریدهحالی رسیدی، درحال چشمهایش قلبی شدی و اکلیل از گوش برون پاشیدی.
ایام بگذشت و دیگربار موعد انتخاب عمارتگر باغ رسید. از هر جهت روستا آوازی بلند بودی که دعوی آبادانی باغ کردی. از آن میان یکی گفت: «نگهداری این باغ دیگر ما را نفع نکند؛ به روغنسوزی افتادهاست. الان نفع در پرورش قورباغهی گوشتی است. شرایط، تبدیلِ کل باغ به مرکز پرورش قورباغه را میطلبد.»
دیگران بر وی شوریدند. یکی گفت: «کل باغ نه؛ اما با تبدیل نیمی از آن به مرکز پرورش قورباغه موافقم. من چنین کنم.»
دیگری گفت: «هردو سخن لغو میگویید. باید در کل باغ کرفس بکاریم تا کارخانهی کنسرو خورش کرفسی که مزهی قرمهسبزی بدهد، راه بیندازیم. این شیوهی من است.»
کسی دیگر گفت: «گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد؟!»
دیگران خطاب به وی گفتند: «هَن؟!»
پاسخ بداد: «شعر فرمایش فرمودم دیگر!» چون با نگاه غضبآلود دیگران روبهرو شد، گفت: «اصلاً آن قورباغهطلب که میخواهد باغ را به فنا دهد، یک طرف، ما سه تن باغگرا و هرآنکس که مِنحیثالمجموع باغ را بهدور از قورباغه میخواهد نیز یک طرف. بهطریق پالامپولومپیلیش یکی از میان خود انتخاب کرده، به مصاف آن قورباغهطلبِ دون خواهیم فرستاد.»
این سخن آن دو را خوش آمد. این قرار را صبح و شام به گوش مردم میرساندند و به کار خود شادمان بودند که آن نیکومرد در معیّت یارانِ کاکلبهسرِ قندعسل که شاخهنبات بودند و نُقلِ تر، این نوا را ساز کرد که «عاقبتبهخیر بشه، دور تیمِ ما از بلاست / تیمِ پُررو و قَدَر، حرف نداره، از طلاست.»
باغگرایان و قورباغهطلبان چون این بدیدند، جملگی بانگ زدند که «چه غلطها!».
باغگرایان بر او تاختند که «یا به ما بپیوند تا شرّ قورباغهطلبان را دفع کنیم، یا اگر نکنی، فحش میگذاریم وسطْ هر کسی که روی به سوی تو کند و بدین نحو قورباغهطلبان را بر ما مسلط گرداند. که سزای خائن جز ناسزا نباشد.»
آن نیکومرد پاسخ بداد: «چگونه به شما بپیوندم حال آنکه همان خاکِ عالمی که در دست قورباغهطلبان است، شما نیز در دست دارید، فقط چند پیس ادکلنِ تام فورد بدان زدهاید؟!»
یارانش نیز به تأیید وی سوتهای بلبلیِ مشتی زدند و لُپِ وی کشیدند و به استخراج اکلیل از گوشها ادامه دادند.
ثبت ديدگاه