معرفی کتاب
کلید آپارتمانی که پول تویش است!
۱:۲۵ ب٫ظ ۱۹-۰۴-۱۳۹۹
راه راه: یکی بود، یکی نبود. دو رفیق بودند به نام ایلیا ایلف و یوگنیپتروف. پتروف پنج سال دیرتر از ایلف به دنیا آمده بود و دقیقا پنج سال پس از او هم از دنیا رفت. در اودسا متولد شدند و در تحریریه نشریه “گودُک” در مسکو یکدیگر را ملاقات کردند، و با اینکه نه همسن بودند، نه قوم و خویش و نه حتی هم مذهب، اما رفاقتشان جوری بود که کمتر کسی آنها را جدا از هم به یاد می آورد. پس از مرگ ایلف در چهل سالگی بر اثر سل، پتروف نیز زندگی خود را پایان یافته تلقی می کرد. به قول خودشان، ناچار شده بود در مراسم خاکسپاری”خودش” شرکت کند. تا پنج سال بعد که خودش در حادثه سقوط هواپیما درگذشت، دیگر اثر قابل توجهی پدید نیاورد.
آنچه خواندید خلاصه یک داستان نبود، بلکه زندگی واقعی دوتا از معروفترین نویسندگان شوروی در دهه بیست و سی میلادی بود. “ایلیا آرنولدویچفایزلبرگ” “یوگنیپتروویچکاتایف” یا همان ایلف و پتروف، دو جوان شهرستانی بودند که کارشان را با طنز مطبوعاتی شروع کردند، در مطبوعات همدیگر را شناختند و در تاریخ ادبیات روسیه تبدیل به یک نفر شدند. همان قدر که می شود راجع به کتابهایشان حرف زد، می شود از سبک عجیب و غریب نوشتنشان هم گفت. کتابشان را که می خوانید اثری از دوگانگی سبک و گسیختگی لحن نمی بینید، چون جمله به جمله رمان را دونفری می اندیشیدند و می نوشتند. شاید دو نفری نوشتن یک رمان به نظر خیلی ها غیر ممکن بیاید، اما در مورد ایلف و پتروف قضیه برعکس بود: نوشته های تکی شان هیچ وقت شهرت آثاری را که دوتایی با هم نوشتند پیدا نکرد. چندین مقاله فکاهی در روزنامه های معتبر روسیه، دو فیلمنامه، سفرنامه “آمریکای یک طبقه” و دو رمان، ثمره این رفاقت و همقلمی افسانه ای است. اما مشهور ترین اثرشان، رمانی است به نام “دوازده صندلی”.
“دوازده صندلی” داستان پرماجرای “ایپولیتماتویِویچ” است که در روسیه تزاری نماینده اشراف بوده و برو بیایی داشته، اما پس از انقلاب کمونیستی اموالش مصادره شده و حالا کارمندی ساده در اداره ثبت است و با مادرزنش که هیچکدام دل خوشی از یکدیگر ندارند زندگی ملال آوری را می گذراند. اما مادرزن ایپولیتماتویویچ در حال احتضار پرده از راز بزرگی بر می دارد و زندگی یکنواخت دامادش را زیر و رو می کند: در بحبوحه انقلاب که اموال آنها به عنوان اشراف رژیم گذشته مصادره شده بود، برلیان هایش را که ارزش چندصدهزارروبلی داشته اند در یکی از صندلی های سرویس ناهارخوری دوازده نفره شان پنهان کرده است. بدشانسی این است که همان سرویس میز و صندلی هم مصادره شده، ولی همه اموال مصادره شده توسط دولت ثبت شده اند و شاید بتوان ردی از آنها به دست آورد. یک مشکل دیگر هم هست: کشیش اعتراف شنوی پیرزن هم، که در آخرین لحظات بر بالین او حاضر بوده، از ماجرای برلیان ها با خبر شده و او هم به دنبال یافتن و تصاحب آنهاست.
هر کدام از صندلی ها سر از شهری در آورده اند و سرنوشتی پیدا کرده اند، پس از این لحظه سفر پرماجرایایپولیتماتویویچ برای یافتن صندلی ها و برلیان ها شروع می شود. سفری که نقش اول آن به زودی قرار است کس دیگری باشد: در همان ابتدای سفر، آستاپ بندر سر راه ایپولیت قرار میگیرد. جوانی بی چیز، جاه طلب و تا دلتان بخواهد رند، که با ایپولیتماتویویچ قرار شراکت می گذارد و در عوض به او در یافتن برلیانها کمک می کند. آستاپ بندر مدیریت این پروژه را در دست می گیرد، ایپولیتماتویویچکندذهن را وادار به پیروی از نقشه های خودش می کند و خودش هم در موقعیت های مختلف نقشش را عالی بازی می کند. چندین بار برای تامین منابع مالی پروژه، به هنرمندانه ترین شکل افراد مختلفی را تیغ می زند، و همان اوایل ماجرا، رقیب اصلیشان پدر فیودور را جوری سر کار می گذارد که کشیش طمعکار مجبور می شود تا انتهای کتاب، چهار گوشه سرزمین پهناور شوروی را درنوردد، بی آن که بداند دنبال نخودسیاه رفته است!
بندر کاری می کند که هر جا صحبت از کتاب دوازده صندلی شد، اول یاد او بیفتید. جوانی بی خانمان و مصداق “درویش هر کجا که شب آید سرای اوست” که به دنبال ماجرا می گردد و هرچند چشم طمع به لااقل نیمی از برلیان ها دارد، اما انگار اصل مساله، فارغ از نتیجه آن، برای او تفریح لذت بخشی است. از نقشه کشیدن برای مواجهه با صاحبان هریک از صندلی ها، برای هر یک داستانی ساختن و نقش تازه ای بازی کردن لذت می برد و غالبا موفق می شود کاری کند که داستانش را باور کنند، و هر گاه در آستانه لو رفتن قرار می گیرد با نقشه جدیدی از مهلکه می جهد.
آستاپ بندر- شخصیتی که به قول نویسندگان کتاب، اول قرار بود فقط شخصیتی فرعی باشد و کم کم با پررویی خاص خودش تبدیل به نقش اول داستان شد- ابزار نویسندگان برای انتقادهای اجتماعی است. ایلف و پتروف هم حکومت شعارزده و بوروکراسی استالینی را نقد می کنند و هم اشرافی که دل در گرو حکومت گذشته دارند. آستاپ یک بار برای کش رفتن یکی از صندلی ها وارد یک خانه سالمندان می شود و خودش را بازرس دولتی جا می زند، و متوجه دزدی های مسئولین از بودجه مخصوص نگهداری سالمندان می شود. یک بار هم برای تامین مخارج سفر، عده ای ساده لوح را گیر می آورد و ایپولیتماتویویچ را به عنوان رهبر یک گروه سلطنت طلب زیرزمینی معرفی می کند و موفق می شود برای مبارزه در راه آزادی ( یا همان رژیم چنج خودمان!) مبلغ کلانی از آنها بگیرد، و در حالی که پس از چند روز گرسنگی با آن پول جشنی برای خودش ترتیب داده است آن عده بر سر پست هایی که پس از تغییر حکومت قرار است تصاحب کنند با هم چانه می زنند. در این کتاب، ادارات (و به تبع آن، مسیر اداری) جوری پیچ در پیچ و تو در تو هستند که جان می دهند برای فرار از دست طلبکار و قال گذاشتن او، و پروژه های عمران شهری آن قدر درگیر کاغذ بازی و شعارزدگیمیشوند که هرگز به بهره برداری نمی رسند.
بندر تکیه کلامی دارد که هنگام زیاده خواهی طرف مقابلش به کار می برد:” نکند کلید آپارتمانی که پول تویش است هم می خواهی؟” برای کسانی که می خواهند طنز نویسی را تمرین کنند، “دوازده صندلی” به منزله کلید آپارتمانی است که پول تویش است: هم شخصیت پردازی قوی می آموزید، هم انتقاد اجتماعی، هم ترکیب طنز موقعیت و طنز کلامی، و هم صحنه های کمیک که هدفشان فقط خنداندن مخاطب است. ایلف و پتروفحواسشان بوده که مخاطب رمان بعد از چندین صفحه طنز هدف دار خواندن، نیاز دارد کمی تفریح کند، مثلا با قضیه مرد بدشانسی که وسط دوش گرفتنش آب قطع شده و عریان و کف آلود از اپارتمانش خارج می شود تا شاید در خانه سرایدار قدری آب پیدا کند، اما سرایدار خانه نیست و درب آپارتمان هم پشت سرش بسته می شود!
قطعا اگر روس زبان باشید، به تاریخ اتحاد شوروی تسلط داشته باشید، با کلمات قصار مارکس و لنین آشنا باشید، با خواندن این رمان خیلی بیشتر می خندید. خیلی از شوخی هایی که نویسندگان با جملات مشهور بزرگان کمونیست کرده اند یا کنایه هایی که به شخصیتهای سیاسی زده اند جز با توضیح مترجم در پانویس قابل انتقال نیست، تاریخ مصرف بعضی از آنها هم گذشته، چون متعلق به همان شرایط سیاسی- اجتماعی دهه بیست میلادی است. اما این به آن معنی نیست که پس از حدود نود سال از نگارش کتاب، از خواندن آن لذت نخواهید برد. اولا کتاب به لطف حکومت شوروی آن قدر سانسور شده که بسیاری از عناصری که آن را مختص زمان خودش می کرد از دست داده است. گفته میشود کتاب در آن زمان آن قدر سانسور شد که به یک سوم حجم اولیه خودش رسید! ثانیا تاریخ شوروی به عنوان یکی از دو ابرقدرت جهانی قرن گذشته برای هیچ کس ناآشنا نیست، و ثالثا طنز عمیق و سیر پرماجرای کتاب، فراتر از دغدغه سیاسی آن هر مخاطبی را جذب می کند ، شاهد آن هم اقتباسهای سینمایی کارگردانانی از ملیتهای مختلف است. تا به حال فیلمهایی به زبانهای اسپانیایی، انگلیسی، روسی، آلمانی، ایتالیایی و حتی فارسی (!) بر اساس این کتاب ساخته شده است که مدل انگلیسی آن، ساخته مل بروکس و محصول سال ۱۹۷۰، از همه مشهورتر است.
“دوازده صندلی” را نشر ماهی به قیمت ۶۷۰۰۰ تومان و با ترجمه آبتینگلکار منتشر کرده است. شاید قیمت کتاب به نظر زیاد بیاید، اما باید بدانید گلکار- که برای کتابخوان های علاقمند به ادبیات روسی نیاز به معرفی ندارد- فقط به ترجمه اکتفا نکرده: همه اشارات و ارجاعاتی که ممکن است برای خواننده فارسی زبان ناآشنا باشند در پانویس شرح داده است، به علاوه ی مقدمه ای در شرح حال ایلف و پتروف که حتی در اینترنت هم چنین شرح حال کاملی به فارسی پیدا نمی کنید مگر اینکه از همین کتاب استفاده کرده باشند! در انتهای کتاب هم ترجمه یکی از یادداشتهای پتروف را می خوانید که پس از مرگ ایلف نوشته و درباره چندسال چالشهای مشترک نویسی و چندین سال کار رفیقانه شان سخن گفته است. بازهم به قیمت کتاب معترضید؟ نکند کلید آپارتمانی که پول تویش است هم می خواهید؟!
این هم بخشی از متن کتاب، که شما را با شگردهای آستاپ بندر برای تامین خرج سفرشان آشنا میکند:
“آستاپ به دکه خرازی شتافت و با آخرین ده کوچک باقی مانده یک دسته قبض خرید. نزدیک یک ساعت روی ستونچه سنگی کنار خیابان نشسته بود، قبضها را شماره میزد، روی آنها چیزی می نوشت و زیر لب با خود میگفت: “نظم و ترتیب بر هر چیزی مقدم است… هر یک کوپک پول مردم باید حساب و کتاب داشته باشد…”
کارش که تمام شد با گام های سریع از کنار استراحتگاهها به راهی کوهستانی قدم گذاشت که به محل دوئل لرمانتوف و مارتینوف می رسید. در حالی که اتومبیلها و کالسکههای دواسبه نیز به دنبالش روان بودند پا به دره گذاشت… دره جزء مکانهای دیدنی پیتیگورسک به شمار میرفت و هر روز تعداد زیادی توریست و تورهای سیاحتی برای تماشا به آنجا میآمدند. آستاپ بلافاصله دریافته بود که دره برای یک آدم فارغ از تعصب و پیشداوریمیتواند منبع درآمد خوبی باشد. با خود میگفت: “چطور اهالی شهر تا حالا به این فکر نیفتاده اند که برای ورود به دره از هر نفر ده کوپکی بگیرند؟ ظاهرا این تنها جایی است که اهالی پیتیگورسک توریستها را مجانی به آن راه میدهند. من این لکهی ننگ را از دامن شهر پاک میکنم. من این سهل انگاری تاسفانگیز را اصلاح میکنم.” و همان کاری را کرد که عقل، غریزه سلیم و شرایط به او دیکته میکرد.
آستاپ کنار دهلیز ورودی دره ایستاد، دسته قبضها را به دست گرفت و شروع کرد به فریاد کشیدن: “بلیت بخرید، همشهریان! ده کوپک! بچهها و سربازان ارتش سرخ مجانی! دانشجویان پنج کوپک! بیکاران سی کوپک!”
آستاپ توی خال زده بود. خود اهالی پیتیگورسک به دره نمیآمدند و ده کوپک تیغ زدن از توریست های شوروی برای رفتن به “یک جایی” کار مشکلی نبود. تا حوالی ساعت پنج، آستاپ شش روبلی جمع کرده بود. بیکاران که عدهشان در پیتیگورسک بسیار زیاد بود، بیشترین کمک را کردند. همگی با روی خوش اسکناسهایشان را تقدیم میکردند. یک توریست سرخچهره هم، به محض دیدن آستاپ، با خوشحالی به همسرش گفت: “دیدی، تانیوشا؟ دیروز به تو چه میگفتم؟ و تو اصرار داشتی که برای ورود به دره لازم نیست پول بدهیم. چنین چیزی امکان ندارد. مگر نه، رفیق؟”
آستاپ تصدیق کرد: “کاملا درست است. محال است بشود بدون پول وارد جایی شد. شاغلان ده کوپک و بیکاران سی کوپک!”
حوالی شب، دو صف از ماموران پلیس که از خارکف برای گردش آمده بودند، به دره نزدیک شدند. آستاپترسید و خواست وانمود کند توریستی بیگناه است، اما ماموران پلیس با چنان حجب و حیایی دور نقشهکش کبیر حلقه زدند که راهی برای عقب نشینی باقی نماند. به همین علت، آستاپ با لحنی کاملا مصمم فریاد زد: “شاغلان ده کوپک، اما چون ماموران پلیس را می توان همسطح دانشجویان و بچهها دانست، نفری پنج کوپک.”
ماموران پول را پرداختند و مودبانه پرسیدند این ورودیه به چه منظور گرفته میشود. آستاپ با پررویی جواب داد: “برای تعمیر اساسی دره. نباید بگذاریم زیادی عمیق شود.”
ثبت ديدگاه